نوح
اسم حضرت نوح پیامبر، عبدالغفار یا سكن بوده است. بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلایق، جبرئیل ملك مقرب نزدش آمد و گفت: چندى پیش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز!
او كوزه زیادى ساخت، جبرئیل گفت: خدا مى فرماید: «كوزه ها را بشكن»، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمین زد و شكست. بعضیها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست، جبرئیل دید او دیگر نمى شكند.
گفت: چرا نمى شكنى؟ فرمود: «دلم راضى نمى شود، من زحمت كشیده ام اینها را ساخته ام.»
جبرئیل گفت: اى نوح! مگر این كوزه ها هیچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟! آب و گلش از خداست، همین قدر تو زحمتش را كشیده اى و ساختى، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرین كردى و همه را به هلاكت رساندى؛ از اینجا او گریه بسیار كرد و لقبش نوح شد.(765)
تبعید گناهكار
مرد فاسقى در بنى اسرائیل بود كه اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرّع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد.
حضرت موسى(علیه السلام) آن جوان گناهكار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگرى رفت، امر شد از آنجا هم او را بیرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مریض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نماید. پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غریبى ناله كرد كه اى خدا مرا بیامرز، اگر عیالم، بچه ام حاضر بودند بر بیچارگى من گریه مى كردند، اى خدا كه میان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان.
خداوند پس از این مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد.
چون گناهكار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) وحى كرد: «دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما.» چون موسى(علیه السلام) به آن موضع رسید، خوب نگاه كرد، دید همان جوان است كه او را تبعید كرد؛ عرض كرد: «خدایا آیا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم؟!»
فرمود: «اى موسى! من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو، او را آمرزیدم.»(766)
مؤمن دوباره گزیده نمى شود
در جنگ بدر كه در سال دوم هجرت واقع شد، یكى از سربازان دشمن به نام ابوعزه جمحى به اسارت مسلمانان درآمد، او را به مدینه محضر پیامبر آوردند، او با گریه و زارى به پیامبر(صلى الله علیه و آله) عرض كرد: من عیالمند هستم بر من منت بگذار و مرا آزاد كن.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) او را با این شرط كه بار دیگر به جنگ مسلمین نیاید، آزاد ساخت. او به مكه بازگشت و در جمع كفار مى گفت: من محمد را مسخره كردم و گول زدم و در نتیجه مرا آزاد كرد.
تا اینكه در سال بعد در صفت مشركان در جنگ احد شركت كرد، پیامبر(صلى الله علیه و آله) وقتى او را در میدان جنگ دید دعا كردند كه از میدان نگریزد؛ او در این جنگ هم به اسارت مسلمانان درآمد.
به پیامبر عرض كرد: من عیالمند هستم منت بر من بگذار و مرا آزاد كن. پیامبر(صلى الله علیه و آله) در پاسخ گفت: «آیا تو را آزاد كنم كه به مكه بروى و در جمع قریش بگوئى محمد را فریب دادم «لایلسع (یلدغ) المؤمن فى جحر مرتین؛ مؤمن از یك سوراخ دوباره گزیده نمى شود.» و سپس او را كشت.(767)