فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

چوب معلم

مرحوم علاّمه محمّد تقى جعفرى نقل كرده اند: در آغاز تحصیل، علم براى ما جلوه اى حیاتى داشت. متأسّفانه الان این حالات را در افراد بسیار كم مى بینم. اگر معلم به ما مطلبى مى گفت احساس مى كردیم كه اگر آن را یاد نگیریم دنیا به هم خواهد خورد. ما با این روحیه درس مى خواندیم. من الان اشعارى را كه از منوچهرى دامغانى در كلاس پنجم ابتدایى مى خواندیم، در حافظه دارم.
معلم ها به من خیلى محبت داشتند، چون نمراتم بالا بود، به ویژه در درس ریاضیات. از كلاس اول یكباره به كلاس چهارم رفتم و در این كلاس، شاگرد دوم شدم و كلاس پنجم شاگرد اول. مدیر مدرسه مان یعنى آقاى جواد اقتصاد خواه، شخص فاضل و متدین و دلسوزى بود. مرتب به كلاسها مى رفت و سركشى مى كرد. یك روز آمد سر كلاس خط من، خطم بد بود. به من گفت: جعفرى! این چه خطى است كه نوشته اى؟ من گفتم: خیلى خوب است. گفت: حالا كه خودت تصدیق مى كنى بیا بیرون، یك چوبى به دست من زد كه چند ماه دستم ناراحت بود.
سالیان دراز گذشت و یك روز در دانشگاه مشهد سخنرانى داشتم همین كه پشت میز سخنرانى قرار گرفتم، از دور دیدم كه آشنا به نظر مى رسید. دقت كردم دیدم آقاى جواد اقتصاد خواه است. وقتى قیافه ایشان را دیدم به جهت احساس احترام نتوانستم دو دقیقه سخنرانى كنم. بعد از سخنرانى نزد من آمد و گفت: آیا مرا مى شناسید؟ گفتم: بله شما آقاى جواد اقتصاد خواه هستید كه چوب به من زدید. بنده خدا سرش را پایین انداخت تا عذر خواهى كند.
گفتم: اى كاش از این چوبها بیشتر مى زدید. گفت: براى چه؟ گفتم: براى خط. گفت: آیا حالا خطت خوب شده است؟ گفتم: قابل خواندن است.
پس از مدتى كه رفتم تبریز دیدم كه اعلامیه فوت ایشان را به در و دیوار زده اند. با مرگ ایشان مردم تبریز بسیار متأثر شدند و افراد مختلف شهر مى گریستند، گویى در جامعه به طور نامحسوسى هوشیارى عجیبى وجود دارد، من نام آن را وجدان اجتماعى مردم مى گذارم.
بعد از خروج از مجلس ختم، اعلامیه اى را به ما دادند كه در آن نوشته بود این جانب جواد اقتصاد خواه سى یا سى و پنج سال مشغول تربیت فرزندان شما بودم. البته به خاطر ندارم كه به عمد به كسى ظلم كرده باشم، ولى چون در این دنیا نیستم از همه شما حلالیت مى طلبم و اگر اشتباه كرده ام مرا ببخشید. زیر آن هم نوشته بود مسافر دار بقا، جواد اقتصاد خواه.(764)

نوح

اسم حضرت نوح پیامبر، عبدالغفار یا سكن بوده است. بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلایق، جبرئیل ملك مقرب نزدش آمد و گفت: چندى پیش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز!
او كوزه زیادى ساخت، جبرئیل گفت: خدا مى فرماید: «كوزه ها را بشكن»، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمین زد و شكست. بعضیها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست، جبرئیل دید او دیگر نمى شكند.
گفت: چرا نمى شكنى؟ فرمود: «دلم راضى نمى شود، من زحمت كشیده ام اینها را ساخته ام.»
جبرئیل گفت: اى نوح! مگر این كوزه ها هیچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟! آب و گلش از خداست، همین قدر تو زحمتش را كشیده اى و ساختى، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرین كردى و همه را به هلاكت رساندى؛ از اینجا او گریه بسیار كرد و لقبش نوح شد.(765)

تبعید گناهكار

مرد فاسقى در بنى اسرائیل بود كه اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرّع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد.
حضرت موسى(علیه السلام) آن جوان گناهكار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگرى رفت، امر شد از آنجا هم او را بیرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مریض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نماید. پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غریبى ناله كرد كه اى خدا مرا بیامرز، اگر عیالم، بچه ام حاضر بودند بر بیچارگى من گریه مى كردند، اى خدا كه میان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان.
خداوند پس از این مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد.
چون گناهكار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) وحى كرد: «دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما.» چون موسى(علیه السلام) به آن موضع رسید، خوب نگاه كرد، دید همان جوان است كه او را تبعید كرد؛ عرض كرد: «خدایا آیا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم؟!»
فرمود: «اى موسى! من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو، او را آمرزیدم.»(766)