فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

تنبیه خیانتكار در میان جمعیت

هنگامى كه امیرمؤمنان (علیه السلام) نامه حاطب را از ساره (زن جاسوس) گرفت و به حضور پیامبر آورد، پیامبر(صلى الله علیه و آله) دستور داد، اعلام كنند تا مسلمانان در مسجد النّبى (در مدینه) اجتماع نمایند تا این موضوع اعلام گردد؛ مسجد، پر از جمعیت گردید، پیامبر(صلى الله علیه و آله) نامه را به دست گرفت و بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اى مردم! من از خداوند متعال تقاضا كردم كه اوضاع و اخبار ما را از قریشیان مخفى بدارد، ولى مردى از شما، نامه اى براى اهل مكّه نوشته و آنها را در آن نامه از جریانات ما خبر داده است، صاحب این نامه برخیزد! وگرنه وحى الهى، او را رسوا خواهد نمود.» كسى برنخاست، پیامبر(صلى الله علیه و آله) براى بار دوّم گفتار پیشین خود را اعلام كرد، در این هنگام «حاطب» از میان جمعیت برخاست و در حالى كه مانند برگ درخت خرما در برابر باد تند، مى لرزید، عرض كرد: صاحب نامه من هستم، ولى پس از قبول اسلام راه نفاق را نپیموده ام، و پس از یقین، شكى در من به وجود نیامده است.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) به او فرمود: «پس چرا این نامه را نوشتى؟»
او عرض كرد: من در مكّه بستگانى بى دفاع دارم، ترسیدم به آنها آسیب برسد؛ براى حفظ آنها از آسیب مشركان، این نامه را نوشتم، نامه را به جهت اینكه شك در دین پیدا كرده باشم ننوشتم.
عمر بن خطاب برخاست و به رسول خدا(صلى الله علیه و آله) عرض كرد: به من دستور بده حاطب را بكشم چرا كه او منافق است. پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: او از سربازان جنگ بدر است، گویى خداوند به آنها لطف كرد و آنان را بخشید، ولى او را از مسجد بیرون كنید، مسلمانان او را هُل مى دادند تا اینكه از مسجد بیرونش كردند، اما او چشمش به سوى پیامبر بود، تا آن حضرت به حال او رقّت كند، رسول خدا(صلى الله علیه و آله) فرمود: رهایش كنید، سپس به حاطب فرمود: «تو را بخشیدم، از پیشگاه خداوند، طلب آمرزش كن كه دیگر از این گونه جنایات مرتكب نشوى.»(763)

چوب معلم

مرحوم علاّمه محمّد تقى جعفرى نقل كرده اند: در آغاز تحصیل، علم براى ما جلوه اى حیاتى داشت. متأسّفانه الان این حالات را در افراد بسیار كم مى بینم. اگر معلم به ما مطلبى مى گفت احساس مى كردیم كه اگر آن را یاد نگیریم دنیا به هم خواهد خورد. ما با این روحیه درس مى خواندیم. من الان اشعارى را كه از منوچهرى دامغانى در كلاس پنجم ابتدایى مى خواندیم، در حافظه دارم.
معلم ها به من خیلى محبت داشتند، چون نمراتم بالا بود، به ویژه در درس ریاضیات. از كلاس اول یكباره به كلاس چهارم رفتم و در این كلاس، شاگرد دوم شدم و كلاس پنجم شاگرد اول. مدیر مدرسه مان یعنى آقاى جواد اقتصاد خواه، شخص فاضل و متدین و دلسوزى بود. مرتب به كلاسها مى رفت و سركشى مى كرد. یك روز آمد سر كلاس خط من، خطم بد بود. به من گفت: جعفرى! این چه خطى است كه نوشته اى؟ من گفتم: خیلى خوب است. گفت: حالا كه خودت تصدیق مى كنى بیا بیرون، یك چوبى به دست من زد كه چند ماه دستم ناراحت بود.
سالیان دراز گذشت و یك روز در دانشگاه مشهد سخنرانى داشتم همین كه پشت میز سخنرانى قرار گرفتم، از دور دیدم كه آشنا به نظر مى رسید. دقت كردم دیدم آقاى جواد اقتصاد خواه است. وقتى قیافه ایشان را دیدم به جهت احساس احترام نتوانستم دو دقیقه سخنرانى كنم. بعد از سخنرانى نزد من آمد و گفت: آیا مرا مى شناسید؟ گفتم: بله شما آقاى جواد اقتصاد خواه هستید كه چوب به من زدید. بنده خدا سرش را پایین انداخت تا عذر خواهى كند.
گفتم: اى كاش از این چوبها بیشتر مى زدید. گفت: براى چه؟ گفتم: براى خط. گفت: آیا حالا خطت خوب شده است؟ گفتم: قابل خواندن است.
پس از مدتى كه رفتم تبریز دیدم كه اعلامیه فوت ایشان را به در و دیوار زده اند. با مرگ ایشان مردم تبریز بسیار متأثر شدند و افراد مختلف شهر مى گریستند، گویى در جامعه به طور نامحسوسى هوشیارى عجیبى وجود دارد، من نام آن را وجدان اجتماعى مردم مى گذارم.
بعد از خروج از مجلس ختم، اعلامیه اى را به ما دادند كه در آن نوشته بود این جانب جواد اقتصاد خواه سى یا سى و پنج سال مشغول تربیت فرزندان شما بودم. البته به خاطر ندارم كه به عمد به كسى ظلم كرده باشم، ولى چون در این دنیا نیستم از همه شما حلالیت مى طلبم و اگر اشتباه كرده ام مرا ببخشید. زیر آن هم نوشته بود مسافر دار بقا، جواد اقتصاد خواه.(764)

نوح

اسم حضرت نوح پیامبر، عبدالغفار یا سكن بوده است. بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلایق، جبرئیل ملك مقرب نزدش آمد و گفت: چندى پیش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز!
او كوزه زیادى ساخت، جبرئیل گفت: خدا مى فرماید: «كوزه ها را بشكن»، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمین زد و شكست. بعضیها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست، جبرئیل دید او دیگر نمى شكند.
گفت: چرا نمى شكنى؟ فرمود: «دلم راضى نمى شود، من زحمت كشیده ام اینها را ساخته ام.»
جبرئیل گفت: اى نوح! مگر این كوزه ها هیچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟! آب و گلش از خداست، همین قدر تو زحمتش را كشیده اى و ساختى، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرین كردى و همه را به هلاكت رساندى؛ از اینجا او گریه بسیار كرد و لقبش نوح شد.(765)