تأثیر غذاى حرام در فرزند
آیت اللَّه شهید حاج شیخ فضل اللَّه نورى را در زمانِ مشروطه به دار زدند. این مجتهدِ عادل انقلابى، علیهِ مشروطه غیر مشروعه آن زمان، قد عَلَم كرد. با این كه اوّل مشروطه خواه بود، امّا چون مشروطه در جهتِ اسلام نبود، با آن مخالفت كرد. عاقبت او را گرفتند و زندانى كردند. شیخ، پسرى داشت. این پسر، بیش از بقیّه اصرار داشت كه پدرش را اعدام كنند.
یكى از بزرگان گفته بود، من به زندان رفتم و علّت را از شیخ فضل اللَّه نورى(رحمه الله) سؤال كردم. ایشان فرمود: خود من هم انتظارش را داشتم كه پسرم چنین از كار درآید.
چون شیخ شهید، اثرِ تعجّب را در چهره آن مرد دید، اضافه كرد این بچّه در نجف متولّد شد. در آن هنگام مادرش بیمار بود، لذا شیر نداشت. مجبور شدیم كه یك دایه شیرده براىِ او بگیریم. پس از مدّتى كه آن زن به پسرم شیر مى داد، ناگهان متوجّه شدیم كه وى زنِ آلوده اى است؛ علاوه بر آن از دشمنان امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز بود.
كار این پسر به جایى رسید كه در هنگام اعدام پدرش كف زد. آن پسرِ فاسد، پسرى دیگر تحویل جامعه داد به نام كیانورى كه رئیسِ حزبِ توده شد.(711)
خانواده و تربیت
از جادّه هاى غبار گرفته، تنهایى، مى آید. گرد غربت روى شانه هایش سنگینى مى كند. كمرش زیر بار غصه غریبى تا شده، 19 ساله است اما خیلى بیشتر نشان مى دهد. خواسته كه با هفت من رنگ و روغن چروكهاى غصّه را از صورتش باز كند، اما نتوانسته؛ هنوز پیر است. نه تنها صورتش كه همه وجودش زیر پا مانده، له شده است و حالا چروكهاى شخصیّتش در نگاهى بارانى رخ نشان مى دهد. سر به زیر انداخته است و در یك غروب زمستانى در پیاده روهاى پارك ساعى قصه زندگى اش را دوره مى كند.
سلام، براى او واژه غریبى نیست. سرش را بلند مى كند، امّا حوصله اى براى هم نفس شدن با غریبه ها ندارد. دیگر از هر چه غریبه است حالش به هم مى خورد. پوسته ام را پاره مى كنم. پیله او را هم به هر جان كندنى است، باز مى كنم. پا به دنیایش مى گذارم. سیاه و وهم آلود است، غم انگیز و ترسناك. مزه خاطراتش تلخ و گس است. گلدان یادهایش پر از گلهاى خززهره. چه قدر حرف شنیدنى دارد.
- 19 ساله ام. اهل تفرش. خانواده ام خرافى بودند. پدرم خشك و متعصّب بود. نماز صبحمان كه قضا مى شد، با شلاّق و كمربند ادایش مى كردیم؛ طاقتم طاق شده بود، از خانه زدم بیرون. اول بندر عباس. انگار صبح شده بود از بس كه آن مرد از رویاهاى خورشید برایم مى گفت. آن مرد را از جادّه ها یافته بودم. 16 ساله بودم و او 45 ساله. مهربان بودم و ساده و عاشق. گرگ بود و طمعكار و جلاّد. مرا به خانه برد. زنش ساده بود. سادگى ما به هم گره خورد و پله شد تا مرد به اوج قله هوس برسد، قرار بود پنهانى عقدم كند. هفت ماه تحمّل كردم. دلم تاب نداشت. نمك زن را خورده بودم و نمكدان شكستن بلد نبودم. رازم را برملا كردم. زن قهر كرد. مرد نازش را كشید. او را دوست داشت، مرا رها كرد. مرا آورد تهران تا عقد كنیم. در مسافرخانه منتظر بودم تا برود و از محضر وقت عقد بگیرد. هیچ وقت برنگشت. چهار شب مسافرخانه بودم. شب پنجم پایم به آرزوهاى كودكانه گیر كرد و با سر افتادم توى چاه، مرد چاق و كچل مسافرخانه دار. گفت كه خدمتكار مسافرخانه باشم. در ازایش جا و غذا به من مى دهد. قسم خورد كه جایم امن است. امن بود اما تا پنج شب بعد. فرار كردم. خیابانها جهنّم است براى آواره ها. چند ماه اسیر این آتش بودم. سر از كانون اصلاح و تربیت درآوردم. بعد هم بهزیستى. جاى بدى بود، مثل زندان. تاب نیاوردم. باز زدم به دل بى كسى و غربت.(712)
خزیمة و پادشاه روم
(خزیمة ابرش) پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم كه از دوستان صمیمى وى بود كارى انجام نمى داد. رسولى را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست. او در نامه اش نوشت: من براى هر یك از دختران و پسران خویش مالى زیاد و ثروتى فراوان قرار دادم كه بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این كار چیست؟
پادشاه روم جواب فرستاد كه: ثروت، معشوق بى وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است كه، آنان را از مكارم اخلاق و خویهاى پسندیده برخوردار كنید، تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.(713)