فروشنده كفش
واعظى براى تهیه كفش به كفاشى مراجعه كرد و خواست كفش ارزانى را تهیه كند. كفاش از وى پرسید: آیا این همه وعظ و نصیحت كه شما در كتابهایتان مى نویسید و براى مردم بیان مى كنید، خودتان هم مطابق آنها عمل مى كنید؟ واعظ گفت: خیر! مگر شما همه كفش هایى را كه مى دوزید و به مردم مى فروشید، همه را خودتان هم مى پوشید و با آنها راه مى روید؟
نصیحت پدر
مردى پایش لب گور بود و خواست به سبك داستان هاى كلاسیك به فرزندانش درس اتحاد و اتفاق بدهد. تعدادى چوب تهیه كرده، اول یكى به هر كدام داد كه بشكنند و آنان به راحتى موفّق شدند. همین طور تعداد چوب ها را زیاد كرد تا رسید به بیست؛ ولى پسرانش از بس قلچماق بودند هر بیست تا چوب را هم هر كدام یك ضرب شكستند و دیگر چوبى نمانده بود. پدر گفت: آخه چى بگم به شماها، مى خواستم نصیحتتان كنم... نمى فهمید دیگه...!