فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

بیست سال معصیت

جوانى در بنى اسرائیل زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود. روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال كارش همین بود تا كه یك روز فریب خورده و كم كم از خدا كناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه كرد و از جمله گنهكاران قرار گرفت و در این كار بیست سال باقى ماند. یك روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه كرد دید موهایش سفید شده از معصیتهاى خود بدش آمد و از كرده هاى خود سخت پشیمان گردید.
گفت: خدایا! بیست سال عبادت و بیست سال معصیت كردم، اگر برگردم بسوى تو آیا قبولم مى كنى؟
صدائى شنید كه مى فرماید: «اجبتنا فاحببناك تركتنا فتركناك و عصیتنا فامهلناك و ان رجعت الینا قبلنا؛ تا آن وقتى كه ما را دوست داشتى پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترك ما كردى پس ما هم تو را ترك كردیم، معصیت ما را كردى تو را مهلت دادیم، پس اگر برگردى به جانب ما، تو را قبول مى كنیم.»
پس توبه نمود و یكى از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنهكاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستى باز آى
گر كافر و گبر و بت پرستى باز آى
این درگه ما درگه نومیدى نیست
صدبار اگر توبه شكستى بازآى(627)

عابد فاسق!

امام باقر یا امام صادق(علیهماالسلام) فرمود: «دو مرد به مسجد رفتند، یكى عابد بود و یكى فاسق، از مسجد بدر آمدند، آن فاسق مقام صدّیق داشت و آن عابد، فاسق بود؛ و این براى آن است كه عابد به مسجد رود و به عبادت خود مى نازد و همه اندیشه اش در این است و فكر فاسق و بدكار دنبال پشیمانى از كار بد و توبه است و از خداى عزّ و جلّ، درباره هر چه كه گناه كرده است آمرزش مى خواهد.»(628)

معاویة بن یزید

بعد از خلافت سه سال یزید كه موجب قتل امام حسین(علیه السلام) و غارت و جنایات در مدینه و خراب كردن كعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاویه ثانى رسید. او وقتى كه شب مى خوابید، دو كنیز، یكى كنار سر او و دیگرى پائین پاى او بیدار مى ماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ كنند.
شبى، این دو، بى خیال از اینكه خلیفه به خواب رفته است با هم صحبت مى كردند. كنیزى كه بالاى سر خلیفه بود گفت: خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرا نبیند آرام نمى گیرد. آن كنیز دیگر گفت: جاى هر دو شما جهنم است.
معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و كنیز را به قتل برساند، اما خوددارى كرد تا ببیند كار این دو به كجا مى كشد.
كنیز علت را پرسید و دومى جواب داد: معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوت است.
معاویه كه خود را به خواب زده بود این مطلب را شنید و در فكر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى كند.
فردا اعلام كرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد، بالاى منبر رفت و پس از حمد الهى گفت: مردم خلافت، حقّ امام سجاد(علیه السلام) است، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روى مردم بست. مادرش وقتى از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت: كاش تو كهنه خون حیض بودى و این عمل را از تو نمى دیدم.
او گفت: به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمى زائیدى. معاویه چهل روز از در خانه بیرون نیامد، و سیاست وقت، مروان حكم را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج كرد و بعد از چند روز، معاویه حق شناس را مسموم كرد.(629)