فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

داستانها

فرشتگان كاتب

ابوامامه، از پیامبر(صلى الله علیه و آله) نقل كرده است كه فرمود: «فرشته چپ، شش ساعت، قلم از نوشتن عمل بنده خطاكار یا زشتكار باز نگاه دارد. پس چنان چه پشیمان شود و از خداى بخشش طلبد، آن را ننویسد، وگرنه یك گناه بر او خواهد نوشت.» در روایت دیگر است: «فرشته جانب راست، بر فرشته جانب چپ، امیر است. پس چون بنده اى عملى نیك انجام دهد، هشت برابرش برایش بنویسد، و چون عملى زشت به انجام رساند و فرشته جانب چپ اراده كند كه آن را بنویسد، فرشته جانب راست او را گوید: بازایست، و او هفت ساعت بازایستد. اگر از خداوند طلب بخشش كند، بر او چیزى ننویسد، و چنانچه چنین نكند تنها یك عمل زشت بر او نوشته شود.»(624)

وقتى پشیمانى سودى ندارد

در زمان هاى گذشته نوجوانى سلمانى در بازار مى گذشت. هنگام عبور از مغازه هاى بازار، افراد مختلف از تجّار را مى دید كه چشمش به حجره كوچكى افتاد، دید پیرمردى عمامه به سر نشسته، در برابرش قلم و دفترى هست، و هیچ كالایى براى فروش ندارد.
نوجوان به پیش رفت و گفت: «شما چه مى فروشید؟»
عمامه به سر: من حكمت مى فروشم.
نوجوان: حكمت چیست؟ آن را به من بفروش.
عمامه به سر: فروختن حكمت مجانى نیست، صد اشرفى در برابر فروش آن مى گیرم.
نوجوان كه سر در گم شده بود و اسمى از صد اشرفى شنید، سر به پایین افكند و به سراغ كار خود رفت، او با خود مى گفت: «مگر حكمت چیست، چقدر ارزش دارد كه براى آن صد اشرفى بدهم؟!» در این باره مى اندیشید.
تا روزى با خود گفت: ما براى نخود، لوبیا، نان، برنج و... پول مى دهیم و از آنها به همان اندازه استفاده مى كنیم، ولى استفاده از حكمت و اصولاً معنى حكمت را نفهمیدیم، خوب است به هر وسیله كه هست از این صد اشرفى بگذریم و برویم از آن شیخ، حكمت بخریم، به دنبال این فكر به بازار آمد و در خدمت شیخ، صد اشرفى را تقدیم كرد، شیخ در مقابل آن، در كاغذى نوشت:
«اَكَیْسُ النّاسِ مَن لَم یَرْتَكِبْ عملاً حتّى یُمَیِّزَ عواقِبَ ما یَجرى علیه؛ زرنگ ترین مردم كسى است كه قبل از انجام كارى بیندیشد كه آیا سرانجام كارى كه انجام مى دهد، نیك است یا بد؟»
شیخ آن نوشته را به نوجوان داد و برایش معنا كرد، نوجوان گفت: بقیه اش كو؟
شیخ گفت: «حكمت همین است و اگر باز خواسته باشى، باید صد اشرفى بدهى.»
این جوانك سلمانى كه از كار خود پشیمان شده بود و براى دو جمله، صد اشرفى داده بود، با كمال سرافكندگى راه خود را گرفت و به خانه آمد، دیگر كار از كار گذشته بود، ولى او نمى دانست كه آن حكمت بیش از صد اشرفى ارزش دارد.
او چون این درس حكیمانه را گران خریده بود، با خود گفت باید آن را در هر جا كه ممكن است بنویسم، زغالى به پسرك خود داد و گفت: عزیزم این جمله را در هر جا كه مناسب است بنویس. پسرك روى دیوارها، پشت سنگ ها و خشت ها و حتّى در زمین هموار در چندین جا نوشت: «اَكْیَسُ النّاس مَن لَم یَرتَكِبْ عملاً حتّى یُمَیِّزَ» روزى سنگ مخصوص پدرش را كه پدرش تیغ سلمانى خود را روى آن تیز مى كرد، دید و پشت آن نیز این جمله را نوشت.
در همین روزها بود كه طبق طرح دسیسه اى مرموز، شخص دوم مملكت (به تعبیر روز مثلاً نخست وزیر) مخفیانه به خانه سلمانى آمد. سلمانى كه از این پیش آمد سخت شگفت زده شده بود كه نخست وزیر با این مقام براى چه به منزل او آمده است در فكر فرو رفته بود كه نخست وزیر به او گفت: در خارج از كشور یكى از دوستانم تیغ طلایى خوبى برایم هدیه آورده است، من كه سلمانى نیستم، شما را براى این هدیه انتخاب كردم، چه آن كه شما سر و صورت سلطان را اصلاح مى كنید خوب است از این به بعد هر وقت، شاه شما را براى اصلاح خواست با این تیغ او را اصلاح كنید.
سلمانى، بسیار خوشحال شد و از نخست وزیر تشكّر كرد.
سلمانى بعد از چند روزى طبق فرمان شاه به خدمت شاه براى اصلاح او رفت. وسایل اصلاح را از كیف خود بیرون آورد، تیغ طلایى را به دست گرفت تا با آن مشغول كار شود، چشمش به نوشته پشت سنگ افتاد و آن سخن حكیمانه به یادش آمد؛ با خود گفت: تا حال ما به این سخن حكیمانه عمل نكرده ایم، ولى آن قدر پول كه براى آن دادیم، خوب است یك دفعه به آن عمل كنیم. آن سخن حكیمانه این بود كه پیش از آن كه عاقبت و نتایج كارى را ندانى به آن اقدام نكن، من كه هنوز نمى دانم این تیغ چگونه مى تراشد، طرز تراشیدن آن چگونه است، هنوز امتحان نكرده ام؟ پس شایسته است كه از تیغ معمولى خود، سر و صورت پادشاه را اصلاح كنم.
شاه از برداشتن سلمانى تیغ طلایى را و سپس عوض كردن آن كنجكاو شد و پرسید علّت این عوض كردن چه بود؟
سلمانى تمام ماجرا را از اول تا آخر براى شاه شرح داد و نقش جمله حكیمانه شیخ روحانى را نیز مجسّم نمود.
شاه كه از شنیدن این داستان، رنگ به رنگ مى شد، هنوز داستان به پایان نرسیده بود، شستش خبر شد، به این فكر فرو رفت كه حتماً كاسه اى زیر نیم كاسه است، تیغ طلایى مسموم به زهر جانگداز مى باشد و نخست وزیر خواسته به این وسیله شاه را مسموم كند.
سلطان از پاى ننشست، مجلسى تشكیل داد، نخست وزیر و سایر افرادى را كه گمان قوى برد كه آنها در این دسیسه، دست دارند در آن مجلس فراخواند، آنگاه به سلمانى دستور داد تا با آن تیغ، سر و صورت آن چند نفر را اصلاح نماید، او هم به ردیف شروع به اصلاح كرد در نتیجه پس از چند لحظه اى آنها مسموم شدند و حتّى خود نخست وزیر، به چاهى كه خودش كنده بود افتاد. در نتیجه نوجوان سلمانى جایزه هنگفت گرفت و افتخار بزرگى نصیبش شد، آنگاه فهمید كه آن حكمت، بیش از صد اشرفى ارزش داشت، و صد اشرفى او به هدر نرفته است.(625)