اهداى ثواب تألیف «المیزان»
علاّمه سیّد محمّد حسین طباطبایى -صاحب تفسیر گران سنگ المیزان- مى فرماید: برادرم -سیّد محمّد حسن الهى قاضى طباطبایى- شاگردى داشت كه به او درس فلسفه مى گفت. آن شاگرد احضار روح مى نمود و برادر من توسط آن شاگرد با بسیارى از ارواح تماس پیدا مى كرد. برادرم مى گفت: ما به وسیله این شاگرد با بسیارى از ارواح ارتباط برقرار مى نمودیم و مشكلات كتاب هاى حكمت را از مؤلّفان آن مى پرسیدیم. یك بار كه با افلاطون تماس گرفته بودیم این دانشمند گفته بود: شما قدر و قیمت خود را بدانید كه مى توانید در روى زمین «لا اله الّا اللَّه(570)؛ معبودى جز اللَّه نیست»، بگویید. ما در زمانى بودیم كه بت پرستى و ثنویّت تا بدان حدّ غلبه كرده بود كه نمى توانستیم این ذكر را بر زبان جارى كنیم.
ما روح بسیارى از علما را حاضر كردیم و سؤالاتى نمودیم مگر روح دو نفر را كه نتوانستیم احضار كنیم، یكى روح سیّد بن طاووس و دیگرى روح سیّد بحرالعلوم. زیرا این دو نفر گفته بودند كه ما وقف حضرت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) هستیم و ابداً مجالى براى پایین آمدن نداریم. علاّمه طباطبایى در ادامه مى افزاید: از عجایب و غرایب این بود كه نامه اى از تبریز از جانب برادر ما به قم آمد كه در آن نوشته بود «شاگرد مزبور روح پدرمان را احضار كرده و به سؤالى هم جواب داده است و در ضمن گویا از شما (=علاّمه طباطبایى) گله داشته اند كه در ثواب تفسیرى كه نوشته اید (=تفسیر المیزان) ایشان را شریك نكرده اید.» من (=علاّمه طباطبایى) تصوّر مى كردم، آخر كارهاى ما چه ارزشى دارد كه پدرم را در آن سهیم كنم. ولى با رسیدن این نامه منفعل و شرمنده شدم و لذا به پروردگار عرض كردم: خدایا! اگر این تفسیر ما در نزد تو قابل قبول است و ثوابى دارد، من ثواب آن را به روح پدر و مادرم هدیه نمودم، هنوز این مطلب را در پاسخ نامه برادرم، به تبریز نفرستاده بودم كه پس از چند روزى نامه اى از برادرم رسید كه در آن چنین آمده بود: «این بار (روح پدر را احضار كرده و) با پدر صحبت كرده بودیم او گفت: خدا عمرش بدهد سید محمد حسین، هدیه ما را فرستاد.»(571)
باغ عمل آتش گرفت
در عالم رؤیا دیدم قصر مجلّل و باشكوهى است، گفتم از كیست؟ گفت: مال فلان شخصِ نجّار است. بعد در همان حال یكوقت دیدم صاعقه اى آمد تمام قصر و باغ و درخت آتش گرفت و خاكستر مطلق شد.
از خواب بیدار شدم، فردا رفتم درِ مغازه اش گفتم: رفیق! راستش را بگو دیشب چكار كردى، او را قسم دادم. خلاصه آخرش گفت: نصف شب بین زنم و مادرم گفتگو شد من هم كمك زنم كردم مادرم را زدم.
گفتم: برو بدبخت كه همه چیزت را آتش زدى، هستى ات را سوزاندى یك عمر زحمت كشیدى به سبب زدن یك چوب به مادرت همه اش را به آتش كشیدى.(572)
شعر
واجب آمد بر آدمى شش حقْ
اوّلش حقّ واجب مطلق
بعد از آن، حقّ مادر است و پدر
وآن استاد و شاه و پیغمبر
(... اگر این چند حق به جاى آرى
رخت در خانه خداى آرى
حقّ اینها بدان كه اربابند
مقبلان این دقیقه دریابند
حبّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان به خاكت اندازد)
«اوحدى»
تو به جاى پدر چه كردى خیر
كه همان چشم دارى از پسرت
«سعدى»
نبایست كردن خلافِ پدر
كه آخر پشیمانى آرد به بر
«فردوسى»
هر آن پسر كه پدر، زان پسر بوَد خشنود
نه روز او بد باشد، نه عیش او دشوار
«فرّخى»