فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

كیفر بى احترامى به مادر

در زمان هاى پیشین در میان بنى اسرائیل جوانى به نام «جُریح» زندگى مى كرد، و وى از شهر و قریه و اجتماع دور بود و در بیابانى معبدى داشت و همواره مشغول عبادت بود، در این مسیر به قدرى كوشا بود كه مردم علاقه و ارادت خاصى به او پیدا كردند حتى شاه و رجال آن دیار مرید او شده بودند.
روزى در معبد، مشغول عبادت بود، مادرش به دیدار او آمد، دید مشغول نماز است، چند بار وى را صدا كرد، جریح صداى مادر را شنید ولى جوابش را نمى داد (رسول خدا(صلى الله علیه و آله) فرمود: اگر جریح عالم و فقیه مى بود مى دانست كه اگر نمازش را مى شكست و جواب مادر را مى داد ثوابش بیشتر بود) مادر از بى اعتنایى پسر، دلسوخته شد و گفت: برو، امیدوارم از دنیا نروى مگر این كه گروه هایى از مردم فاسق و فاجر دوور تو را بگیرند من این همه راه آمده ام تو در را باز نمى كنى و جواب مرا نمى دهى؟! این را گفت و از معبد دور شد.
جریح روز به روز از نظر مقام اوج مى گرفت، تا این كه عابدها و زاهدهاى آن زمان به او حسد بردند طبق مثل معروف «حاسد از چاقى دیگران لاغر مى شود» دیگ حسد آنها به جوش آمد و مى گفتند: چرا باید جریح آن همه داراى مقام باشد، خاص و عام، شاه و رعیت مرید او باشند.
به دنبال این افكار آلوده، زنى را كه مشهور به فاحشگى بود به حضور آورده و قدرى پول به او دادند و گفتند تو همیشه از زنا حامله مى شوى وقتى كه بچه زاییدى، بچه را به معبد جریح ببر، و در آنجا بگذار و بگو تو در فلان وقت با من زنا كردى و این بچه از تو است بردار، دیگر كارى نداشته باش.
وقتى كه چشم زن به پولها افتاد، دلش رفت، این پیشنهاد را پذیرفت، وقتى كه وضع حمل كرد بچه اش را به معبد جریح برد و در آنجا گذارد و گفت: اى جریح این بچه از تو است بردار بزرگش كن!
آنگاه طبق نقشه قبلى عدّه اى در اطراف به معبد آمده بچه را برداشته و نزد پادشاه بردند و جریان زناى جریح را به پادشاه گفتند پادشاه از این گزارش بى اندازه ناراحت شد دستور داد: فوراً بروید معبد جریح را خراب كنید، و او را دستگیر كرده بیاورید. مردم آمدند با یك وضع عجیبى معبد را خراب كرده و جریح را با رسوایى تمام، كشان كشان نزد پادشاه آوردند، در حالى كه مردم به او مى رسیدند و آب دهان به صورتش مى انداختند پادشاه نیز از شدت غضب بدون تحقیق دستور داد او را به دار آویختند، و اعلام كرد كه مردم جمع شوند و منظره دار زدن جریح را ببینند.
در این میان، مادر جریح با سایر مردم به گردِ دار، اجتماع كردند. جریح در بالاى دار چشمش به مادر خود افتاد، نفرین مادر یادش آمد كه گفته بود امیدوارم در آخر عمر جماعتى از فسّاق و فجّار به دور تو باشند و تو بمیرى، مادرش را صدا كرد و گفت: مادر جان! آن روز به معبد آمدى من به تو اعتنا نكردم نفهمیدم، غلط كردم مرا ببخش از من راضى شو. مادر گفت: اكنون كه پشیمان هستى تو را بخشیدم و از تو راضى شدم.
در این هنگام، جریح قوت گرفت و گفت: آن بچه اى را كه به من نسبت مى دهند بیاورید تا او را ببینم، بچه را آوردند، در این وقت جریح سر به آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه این تهمت را به من زده اند و من بى گناهم، این نسبت ناروا را از من رفع كن! سپس رو به كودك كرد و گفت: اَیُّها الصَّبىُّ انْطُقْ بِاذنِ اللَّهِ و اَخبِرنا مَن اَبیكَ؟؛ اى كودك به اذن خدا سخن بگو، و پدر خود را معرفى كن.» كودك با زبان فصیح گفت: اى مردم! ساحت مقدّس جریح از این آلودگى ها دور است، او پدر من نیست، پدر من فلانى است، خدا حكم كند میان من و پدر و مادرم كه نطفه مرا به حرام بسته اند.
پادشاه از این حادثه تعجّب كرد، بى درنگ دستور داد جریح را از دار به پایین آوردند، خیلى از او معذرت خواست، فوق العاده به او احترام كرد و سپس دستور داد معبدش را خیلى باشكوه ساختند و تمام آنهایى را كه نقشه قتل جریح را طرح كرده بودند با شكنجه سختى به قتل رساند(565) جریح هم سوگند خورد كه دیگر از مادر خود جدا نشود و پیوسته او را خدمت كند.(566)

كیفر آدم خشن و مقام مادر!

طلحة بن طلحة یكى از مسلمانان مدینه بیمار شده بود، رسول اكرم اسلام(صلى الله علیه و آله) از او عیادت فرمود و بین آنها چنین گفتگو شد:
رسول اكرم: اى طلحه! حالت چگونه است؟
طلحه: اى رسول خدا! مرگ است مرگ است!
رسول اكرم: در این حال چه مى بینى؟
طلحه: فرشته اى خشن و ترس رو مى بینم! كه به من مى گوید: اى طلحه به سوى آتش بیا!
رسول خدا (صلى الله علیه و آله) متوجّه مادر طلحه شد و فرمود: اى مادر طلحه! فرزندت چگونه آدمى بود؟
ام طلحه: اى رسول خدا! پسرم بسیار ترش رو و غضبناك بود.
رسول خدا: اى ام طلحه! فرزندت را دریاب! بلند شو! دو ركعت نماز بخوان سپس براى فرزندت طلب آمرزش كن!
مادر طلحه بلند شد دو ركعت نماز خواند پس از اداى نماز عرض كرد: «اللّهمّ اغْفِرْ لِطلحَةَ ما كانَ منهُ الىَّ فَاِنّى قد غَفَرْتُ له و عَفَوتُ عنهُ؛ خداوندا طلحه را بیامرز از آنچه كه او نسبت به من داشت، من از او گذشتم و او را بخشیدم.»
در همین هنگام رسول خدا(صلى الله علیه و آله) به طلحه فرمود: چه مى بینى؟
طلحه: آن فرشته خشم آلود رفت، اینك فرشته اى نیك صورت آمده و به من مى گوید: «یا طلحةُ هَلُمَّ الى الجَنَّةِ؛ اى طلحه! به سوى بهشت بیا!»(567)

فرزند قرآن

جدّ علّامه سیّد محمد حسین طباطبایى -صاحب تفسیر گران سنگ المیزان- از معاشرین نزدیك صاحب جواهر -محمد حسن نجفى صاحب جواهر الكلام- بوده است و نامه و نوشته هاى ایشان را مى نوشته اند. ایشان (=جدّ علاّمه طباطبایى) از شاگردان خوب صاحب جواهر، و مجتهدى مُسلَّم بوده است. نامشان سیّد محمد حسین بوده و به علوم غریبه نیز احاطه فراوانى داشته است. جدّ بزرگوار علّامه طباطبایى در مدت عمرشان صاحب فرزند نبودند در یكى از روزها كه مشغول خواندن قرآن بودند چون به این آیه مى رسند: «و اَیّوبَ اِذْ نادى رَبَّه اَنّى مَسَّنِىَ الضُّرُّ و اَنتَ اَرحَمُ الرّاحمینَ(568)؛ و ایّوب را (به یاد آور) هنگامى كه پروردگارش را خواند (و عرضه داشت): بدحالى و مشكلات به من روى آورده و تو مهربان ترین مهربانانى، حالت دل شكستگى به ایشان دست مى دهد و از نداشتن فرزند غمگین و اندوهناك مى شوند در همان حال با استفاده از علوم غریبه، چنین به دست مى آورند كه اگر به بارگاه پروردگار دعا كنند، ان شاء اللَّه به مرحله استجابت خواهد رسید. ایشان نیز دعا مى كنند كه خداوند فرزندى صالح به ایشان عنایت فرماید. در سنّ پیرى خداوند به ایشان پسرى عنایت مى كند و آن پسر، پدر علاّمه محمد حسین طباطبایى مى شوند. پدر علاّمه طباطبایى نیز چون خداوند علاّمه را به ایشان عنایت مى كند. نامش را به نام پدر خویش «محمّد حسین» مى گذارد.(569)