بدعت در اذان
پیروان خلفا به پیروى از خلیفه دوّم (عمر بن خطّاب) در اذان از گفتن جمله «حىَّ على خَیْرِ العَمَلْ» خوددارى مى كنند و به جاى آن در اذان صبح مى گویند «اَلصَّلوةُ خَیْرٌ مِنَ النَّوْم؛ نماز بهتر از خواب است.»
مالك بن انس، پیشواى مذهب مالكى، سرآغاز پیدایش این بدعت را چنین مى نویسد:
وقت نماز صبح بود، اذان گوى خلیفه دوّم، نزد او آمد تا او را از وقت نماز صبح آگاه سازد، دید او خوابیده است، براى بیداركردن خلیفه، فریاد زد: اَلصَّلوةُ خَیْرٌ مِنَ النَّوْمِ. عمر از خواب بیدار شد و از این جمله خوشش آمد و دستور داد آن را داخل اذان كنند و در اذان صبح بگویند. در حالى كه دهها روایت از اهل تسنّن، صراحت دارد به اینكه جمله فوق در عصر پیامبر(صلى الله علیه و آله) نبود!(474)
یونس بن عبدالرحمان
وقتى كه امام كاظم(علیه السلام) وفات كرد در نزد وكیلان حضرت، اموالى بسیارى بود و بعضى به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب (وافقیه) را تشكیل دادند.
در نزد زیادِ قندى، هفتاد هزار هزار اشرفى، نزد على بن ابى حمزه سى هزار اشرفى بود. یونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا(علیه السلام) مى خواند، و مذهب وافقى را باطل مى دانست. آنان براى او پیغام دادند: براى چه مردم را به حضرت رضا(علیه السلام) دعوت مى نمایى، اگر مقصد تو پول است تو را از مال بى نیاز مى كنیم. زیاد قندى و على بن ابى حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرفى به او بدهند تا ساكت شود و حرفى نزند.
یونس بن عبدالرحمان گفت: از امام باقر(علیه السلام) و صادق(علیه السلام) روایت كرده ایم كه فرمودند: «هر گاه بدعت در میان مردم ظاهر شد، بر پیشواى مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات بازدارند)، و اگر این عمل را نكند خداوند نور ایمان را از او مى گیرد.» در هیچ حالى من جهاد در دین و امر خدا را ترك نمى كنم. پس از این صراحت گوئى یونس، آن دو نفر (زیاد و على بن ابى حمزه) با او دشمن شدند.(475)
مخترع دین و توبه
امام صادق(علیه السلام) فرمود: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مى كرد و مى خواست دنیا را از راه حلال بدست آورد، و ثروتى فراهم نماید كه نتوانست.
از راه حرام كوشش كرد تا مالى بدست آورد نتوانست. شیطان برایش مجسم و آشكار شد و گفت: از حلال و حرام نتوانستى مالى پیدا كنى، مى خواهى من راهى به تو بیاموزم كه اگر عمل كنى به ثروت سرشارى برسى و عده اى هم پیرو پیدا كنى؟
گفت: آرى مایلم. شیطان گفت: از نزد خودت دینى اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما. او، كیشى اختراع كرد و مردم، گردش را گرفته و به مال زیادى دست یافت.
روزى متوجه شد كار ناشایستى كرده و مردمى را گمراه نموده است؛ تصمیم گرفت به پیروانش بگوید كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسى نداشته است.
هر چه گفت: آنها قبول نكردند و گفتند: حرفهاى گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دینت شك كرده اى؟!
چون این جواب را شنید غل و زنجیرى تهیه نمود و به گردن خود آویخت و مى گفت: این زنجیرها را باز نمى كنم تا خداى توبه مرا قبول كند.
خداوند به پیامبر آن زمان وحى نمود كه به او بگوید: «قسم به عزّتم اگر آنقدر مرا بخوانى و ناله كنى كه بند بندت از هم جدا شود، دعایت را مستجاب نمى كنم، مگر كسانى كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقیقت كار خود اطلاع دهى و از كیش تو برگردند.»(476)