جواب دندان شكن
روزى عقیل برادر على(علیه السلام) نزد معاویه آمد؛ معاویه در ظاهر به عقیل كه نابینا شده بود خیلى احترام كرد، و حتى او را نزد خودش در مسند نشاند، پس از تعارفات به عقیل گفت: «انتُم یا معاشرَ بنى هاشمٍ تَصابّونَ فى ابصارِكُم؛ شما اى گروه بنى هاشم همواره چشم هایتان نابینا مى شود.» عقیل بلافاصله جواب داد: «انتم بنى اُمیّة تَصابّونَ فى بَصائِرِكُم؛ شما طایفه بنى امیّه همواره دلهایتان نابینا مى شود.» معاویه با شنیدن این جواب، چنان دماغ سوخته شد كه گویا به دهانش سنگ زدند، نتوانست جوابى بدهد.(327)
شجاعت و استقامت ابوذر
ابوذر غفارى شنید كه پیامبرى در مكه معظّمه ظهور كرده است، به برادرش گفت برو به مكه درباره این پیامبر، از نزدیك تفحّص كن و براى من خبر بیاور.
انیس برادر ابوذر به مكّه آمد. دید گروه بسیارى دور هم جمع شده اند، نزد آنها آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: شخصى از دین برگشته، مردم را به آئین جدید دعوت مى كند.
انیس به این سخن اكتفا نكرد، شخصاً به حضور پیامبر رسید، از ارزیابى گفتار پیامبر(صلى الله علیه و آله) چنین یافت كه او آنچه مى گوید، علم و حكمت و سعادت است، با شتاب به سوى غِفار آمد و اخبار خود را به برادرش گفت.
ابوذر تصمیم گرفت كه به مكه برود و از نزدیك این پیامبر جدید را مشاهده نماید، به دنبال این تصمیم به مكّه آمد تا خود را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رساند، و اقوال و رفتار آن حضرت را تحت نظر آورده و درك كند كه آیا این پیامبر(صلى الله علیه و آله) واقعاً پیامبر است یا نه؟!
در مكّه به مسجد آمد، دید گروهى درباره پیامبر(صلى الله علیه و آله) سخن مى گویند ولى خود پیامبر در میان آنها نیست، همان جا بود كه شب فرا رسید، و تاریكى آن سراسر آفاق را فراگرفت، در این موقع دید، على(علیه السلام) به مسجد آمد و مشغول طواف خانه كعبه شد.
در این میان نگاه حضرت على(علیه السلام) به ابوذر افتاد و فرمود: «گویا تو مرد غریبى هستى.» ابوذر عرض كرد: آرى.
حضرت، ابوذر را به خانه اش برد، آن شب ابوذر ذر خانه على(علیه السلام) خوابید ولى از على(علیه السلام) هیچ گونه سؤالى نكرد، صبح زود از خانه على(علیه السلام) بیرون آمد و به مسجد الحرام رفت، آن روز هم كنار كعبه بود تا شب فرا رسید ولى پیامبر را نیافت، على(علیه السلام) به خانه خدا آمد و مشغول طواف آن شد. در این میان ابوذر را دید و او را به منزل خود آورد. در منزل به ابوذر گفت: تو كى هستى؟ براى چه به مكه آمده اى؟
ابوذر: اگر به كسى نگویى قصّه خود را مى گویم.
على(علیه السلام) : بگو به كسى نخواهم گفت.
ابوذر: شنیدم پیامبرى مبعوث شده و مردم را به خداى یكتا و بى همتا مى خواند مشتاق شدم او را ببینم.
على(علیه السلام) ابوذر را راهنمایى كرد و او را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) آورد. ابوذر تا پیامبر(صلى الله علیه و آله) را دید عرض كرد: اسلام را بر من عرضه بدار. پیامبر (صلى الله علیه و آله) اسلام را بر ابوذر عرضه داشت، ابوذر همان ساعت مسلمان شد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) از روى مهربانى به ابوذر فرمود: «دین خود را كتمان بدار تا مورد آزار قریش واقع نشوى برو به سوى روستاى خودت تا امر ما به تو برسد.»
ابوذر عرض كرد: سوگند به آن كسى كه تو را به حق مبعوث كرد، در نزدیك قریشیان با صداى بلند، اسلام آوردن خود را اعلام مى كنم. ابوذر به دنبال این سخن به مسجد آمد و فریاد زد: اى گروه قریش! من شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه و آله) مى دهم.
قریشیان به جان ابوذر افتادند و آنقدر او را كتك زدند كه نزدیك بود ابوذر از دنیا برود، تا آنكه عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله) واسطه شد تا از او دست برداشتند، به این ترتیب كه مبادا بین قریش و طایفه غفار جنگى واقع شود. ابوذر با آن حال نزد آب زمزم آمد و خون هاى بدنش را شست، و از مسجد خارج شد. صبح فردا نیز به مسجد الحرام آمد و با صداى بلند گفت: اى گروه قریش! اى گروه قریش! من گواهى به یگانگى و بى همتایى خداوند مى دهم و شهادت مى دهم كه حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) رسول خداست. قریشیان با شنیدن این سخنان از ابوذر، به سوى او حمله بردند، آنقدر او را كتك زدند كه بى هوش شد، بعد از مدتى به هوش آمد و خوب شد ولى از این كه دین خود را اظهار كرد و ابلاغ نمود، خیلى مسرور و خوشحال بود.(328)
آل یاسر
در آغاز اسلام، خانواده اى كوچك و مستضعف كه از چهار نفر تشكیل مى شدند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبى در برابر شكنجه هاى بیرحمانه مشركان، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: یاسر و سمیه (شوهر و زن) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله.
یاسر زیر رگبار شلاق دشمن، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.
همسرش (سمیه) با اینكه پیرزن بود تا حدى كه او را عجوزه خوانده اند با فریادهاى خود، در برابر شكنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه شكم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنى، او را آزار روحى نیز مى داد، و به او كه پیرزن قد خمیده بود مى گفت: تو به خاطر خدا به محمد ایمان نیاورده اى، بلكه شیفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى.
فرزندش (عبدالله) نیز تحت شكنجه شدید قرار گرفت، ولى استوار ماند. فرزند دیگرش عمار را به بیابان سوزان مى بردند و در برابر تابش آفتاب عریان مى كردند، و زره آهنین بر تن نیم سوخته اش مى نمودند و او را روى ریگهاى سوزان بیابان مكه، كه همچون پاره هاى آهن گداخته كوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمد(صلى الله علیه و آله) كافر شو و دو بت لات و عزى را پرستش كن و او تسلیم شكنجه گران نمى شد.
آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر كرده بود كه پیامبر(صلى الله علیه و آله) او را آن گونه دید، كه گوئى بیمارى برص گرفته و آثار پوستى این بیمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) به این خاندان مى فرمود: استقامت كنید اى خاندان یاسر، صبر نمائید كه قطعاً وعده گاه شما بهشت است.(329)