ارزش استقامت در دین
بلال چگونه استقامت ورزید؟ از جمله كسانى كه سبقت در اسلام جستند بلال بن ریاح است؛ وى از غلام زادگان طایفه بنى جمح بود، ابوجهل او را بر زمین مى خوابانید و سنگ هاى گران و سنگین بر پشتش مى گذاشت و در آفتاب گرم و سوزان حجاز او را نگه مى داشت به قدرى كه از حرارت و التهاب پشتش مى سوخت، مى گفت: به پروردگار محمّد كافر بشو؛ پاسخ بلال در مقابل سخن ابوجهل فقط این كلمه بود: احد، احد. روزى ورقة بن نوفل بر او گذشت در آن حال كه عذاب مى شد و احد، احد مى گفت، ناله هاى جانسوز و نواى توحیدى كه از دل بلال برمى آمد هر كس مى شنید متأثّر مى شد. ورقه گفت: بلال اگر بر همین وضع بمیرى به خدا سوگند قبر تو را محلّ ناله و سوز و گداز قرار مى دهیم.
روزى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) ابابكر را ملاقات كرده فرمود: اگر چیزى مى داشتم بلال را از صاحبش خریدارى مى كردم، ابوبكر نیز عباس بن عبد المطلب را دیده از او درخواست كرد بلال را برایش خریدارى كند. عباس به زنى كه مالك بلال بود مراجعه نمود و خریدار بلال شد. زن گفت: این بنده خبیث و بدسیرت است. براى مرتبه دوم به او مراجعه كرد و بلال را خریده نزد ابوبكر فرستاد. بلال مؤذّن پیغمبر(صلى الله علیه و آله) بود با این كه ابابكر او را آزاد نمود، ولى على(علیه السلام) را بسیار زیادتر از او احترام مى كرد. به بلال اعتراض كردند كه ابابكر تو را خرید و آزاد كرد با این خصوصیت على(علیه السلام) را بیشتر احترام مى كنى، در جواب گفت: حقّ على(علیه السلام) بر من زیادتر از ابابكر است. زیرا ابابكر مرا از قید بندگى و شكنجه و آزارى كه مى كردند نجات داد در صورتى كه صبر و استقامت بر آن تعذیب مى كردم به سوى بهشت جاوید رهسپار مى شدم ولى على(علیه السلام) مرا از عذاب ابدى و جهنّم نجات داده، به واسطه دوستى و ولاى او و مقدّم داشتنش بر سایرین سزاوار بهشت برین و نعمت جاوید گردیده ام.
از كسانى كه با ابابكر بیعت نكرد، یكى بلال بود. عمر گریبان او را گرفته گفت: بلال اینست پاداش كسى كه تو را آزاد كرد كه با او بیعت نكنى؟! بلال در جواب گفت: اگر ابوبكر مرا براى خدا آزاد كرده براى خدا نیز مرا واگذارد، اگر براى غیر خدا آزاد كرده اینك من در اختیار اویم هر چه مى خواهد بكند، امّا موضوع بیعت، من هرگز با كسى كه پیغمبر(صلى الله علیه و آله) او را تعیین نكرده بیعت نمى كنم. امّا آن كس را كه پیغمبر(صلى الله علیه و آله) جانشین خود قرار داده بیعتش تا روز قیامت بر گردن ما است. عمر وقتى این سخن را شنید بلال را دشنام داده گفت: لا اباَلَك؛ پس دیگر در اینجا با ما نباش. از این رو بلال به طرف شام كوچ كرد.
جواب دندان شكن
روزى عقیل برادر على(علیه السلام) نزد معاویه آمد؛ معاویه در ظاهر به عقیل كه نابینا شده بود خیلى احترام كرد، و حتى او را نزد خودش در مسند نشاند، پس از تعارفات به عقیل گفت: «انتُم یا معاشرَ بنى هاشمٍ تَصابّونَ فى ابصارِكُم؛ شما اى گروه بنى هاشم همواره چشم هایتان نابینا مى شود.» عقیل بلافاصله جواب داد: «انتم بنى اُمیّة تَصابّونَ فى بَصائِرِكُم؛ شما طایفه بنى امیّه همواره دلهایتان نابینا مى شود.» معاویه با شنیدن این جواب، چنان دماغ سوخته شد كه گویا به دهانش سنگ زدند، نتوانست جوابى بدهد.(327)
شجاعت و استقامت ابوذر
ابوذر غفارى شنید كه پیامبرى در مكه معظّمه ظهور كرده است، به برادرش گفت برو به مكه درباره این پیامبر، از نزدیك تفحّص كن و براى من خبر بیاور.
انیس برادر ابوذر به مكّه آمد. دید گروه بسیارى دور هم جمع شده اند، نزد آنها آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: شخصى از دین برگشته، مردم را به آئین جدید دعوت مى كند.
انیس به این سخن اكتفا نكرد، شخصاً به حضور پیامبر رسید، از ارزیابى گفتار پیامبر(صلى الله علیه و آله) چنین یافت كه او آنچه مى گوید، علم و حكمت و سعادت است، با شتاب به سوى غِفار آمد و اخبار خود را به برادرش گفت.
ابوذر تصمیم گرفت كه به مكه برود و از نزدیك این پیامبر جدید را مشاهده نماید، به دنبال این تصمیم به مكّه آمد تا خود را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رساند، و اقوال و رفتار آن حضرت را تحت نظر آورده و درك كند كه آیا این پیامبر(صلى الله علیه و آله) واقعاً پیامبر است یا نه؟!
در مكّه به مسجد آمد، دید گروهى درباره پیامبر(صلى الله علیه و آله) سخن مى گویند ولى خود پیامبر در میان آنها نیست، همان جا بود كه شب فرا رسید، و تاریكى آن سراسر آفاق را فراگرفت، در این موقع دید، على(علیه السلام) به مسجد آمد و مشغول طواف خانه كعبه شد.
در این میان نگاه حضرت على(علیه السلام) به ابوذر افتاد و فرمود: «گویا تو مرد غریبى هستى.» ابوذر عرض كرد: آرى.
حضرت، ابوذر را به خانه اش برد، آن شب ابوذر ذر خانه على(علیه السلام) خوابید ولى از على(علیه السلام) هیچ گونه سؤالى نكرد، صبح زود از خانه على(علیه السلام) بیرون آمد و به مسجد الحرام رفت، آن روز هم كنار كعبه بود تا شب فرا رسید ولى پیامبر را نیافت، على(علیه السلام) به خانه خدا آمد و مشغول طواف آن شد. در این میان ابوذر را دید و او را به منزل خود آورد. در منزل به ابوذر گفت: تو كى هستى؟ براى چه به مكه آمده اى؟
ابوذر: اگر به كسى نگویى قصّه خود را مى گویم.
على(علیه السلام) : بگو به كسى نخواهم گفت.
ابوذر: شنیدم پیامبرى مبعوث شده و مردم را به خداى یكتا و بى همتا مى خواند مشتاق شدم او را ببینم.
على(علیه السلام) ابوذر را راهنمایى كرد و او را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) آورد. ابوذر تا پیامبر(صلى الله علیه و آله) را دید عرض كرد: اسلام را بر من عرضه بدار. پیامبر (صلى الله علیه و آله) اسلام را بر ابوذر عرضه داشت، ابوذر همان ساعت مسلمان شد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) از روى مهربانى به ابوذر فرمود: «دین خود را كتمان بدار تا مورد آزار قریش واقع نشوى برو به سوى روستاى خودت تا امر ما به تو برسد.»
ابوذر عرض كرد: سوگند به آن كسى كه تو را به حق مبعوث كرد، در نزدیك قریشیان با صداى بلند، اسلام آوردن خود را اعلام مى كنم. ابوذر به دنبال این سخن به مسجد آمد و فریاد زد: اى گروه قریش! من شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه و آله) مى دهم.
قریشیان به جان ابوذر افتادند و آنقدر او را كتك زدند كه نزدیك بود ابوذر از دنیا برود، تا آنكه عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله) واسطه شد تا از او دست برداشتند، به این ترتیب كه مبادا بین قریش و طایفه غفار جنگى واقع شود. ابوذر با آن حال نزد آب زمزم آمد و خون هاى بدنش را شست، و از مسجد خارج شد. صبح فردا نیز به مسجد الحرام آمد و با صداى بلند گفت: اى گروه قریش! اى گروه قریش! من گواهى به یگانگى و بى همتایى خداوند مى دهم و شهادت مى دهم كه حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) رسول خداست. قریشیان با شنیدن این سخنان از ابوذر، به سوى او حمله بردند، آنقدر او را كتك زدند كه بى هوش شد، بعد از مدتى به هوش آمد و خوب شد ولى از این كه دین خود را اظهار كرد و ابلاغ نمود، خیلى مسرور و خوشحال بود.(328)