فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

پدرسوخته تو هم (انّا اَنزَلنا)؟!

غرور و خودخواهى و ظلم و ستمى كه خوانین و مالكان بزرگ ایران بر كشاورزان و روستاییان روا داشتند در همه عصرها و تاریخ این سرزمین شگفت آور است. اما این ظلم و ستم در اواخر دوره قاجار دوصد چندان شد. دكتر رضوانى درباره غرور و خودخواهى خانها قبل از انقلاب مشروطیت مى نویسد:
«در آن روزها مردم به طبقات مختلفى از قبیل خان، میرزا، بیگ، ملّا، سیّد و رعیّت تقسیم مى شدند. عُرف و عادت به مرور زمان، هر طبقه اى را داراى امتیازاتى كرده بود كه به آن امتیازات، دلبستگى پیدا كرده بودند. در میان طبقات مختلف، ممتازتر از همه، طبقه اعیان یا خانها بودند كه خودشان یا پدرشان یا جدّشان به یكى از مقامات دولتى یا دیوانى رسیده بودند. خانها از هر حیث خود را از رعیّت بركنار مى گرفتند و طبقات غیرممتازه را در حریم قدرت خود، راه نمى دادند. رعایا حقّ نداشتند به آنان تشبّه جویند و از آنان در یكى از شؤون زندگى تقلید كنند و در این امر چنان پافشارى داشتند كه گاهى داستانهاى مضحكى روى مى داد: در شهرستان بیرجند -وطن نگارنده (=دكتر رضوانى)- دهى است به نام «خوسف». در آن روزها معمولِ یكى از خوانین خوسف آن بوده كه در نماز به جاى سوره توحید، سوره قدر را تلاوت مى كرده. روزى یك فرد عادى، فارغ از قید خانى و غافل از عادت خان، پهلوى خان به نماز ایستاده و پس از قرائت سوره حمد، سوره قدر را تلاوت مى كرد. خان چنان عصبانى شد كه او را به باد دشنام و كتك گرفت و گفت: پدرسوخته...، خان «انّا انزلنا»، تو هم «انّا انزلنا»؟! توهمان «قُل هو اللَّه» آباء و اجدادى خودت را بخوان.(239)

چند پرسش از آدم(علیه السلام) و پاسخ هاى او

روزى حضرت آدم(علیه السلام) در محلّى نشسته بود، ناگاه شش نفر را كه سه نفر آنها سفیدروى و نورانى و سه نفر آنها سیاه روى و بدمنظر بودند مشاهده كرد. اتفاقاً آن شش نفر نزد آدم آمدند، سفیدرویان در سمت راست آدم و سیاه رویان در سمت چپ او نشستند.
براى آدم چنین منظره اى شگفت آور و غیرعادى بود، بى درنگ از آنها خواست خود را معرّفى كنند و بعد به سمت راست خود توجّه كرد و از یكى از سفیدرویان پرسید: تو كیستى؟
- من عقل و خرد هستم.
آدم(علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است.
آدم (علیه السلام) از سفید روى دیگر پرسید: تو كیستى؟
- من مهر و عطوفت هستم.
آدم(علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در دل انسان است.
آدم (علیه السلام) از سوّمین نفر از سفیدرویان پرسید: تو كیستى؟
- من حیا هستم.
آدم(علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در چشم انسان است.
به این ترتیب، آدم(علیه السلام) فهمید كه مركز و مظهر عقل، مغز است، مركز و مظهر مهر و عاطفه، قلب است و مظهر و مركز حیا، چشم است.
آنگاه حضرت آدم(علیه السلام) به سمت چپ نگریست و از سیاه رویان خواست تا خود را معرّفى كنند. از یكى از آنها پرسید:
تو كیستى؟
- من خودخواهى و كبر هستم.
آدم(علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است.
آدم(علیه السلام) : مگر عقل در آنجا قرار نگرفته است؟
- چرا، ولى هنگامى كه من در آنجا مستقر مى شوم، عقل فرار مى كند.
آدم (علیه السلام) از دوّمین نفر از سیاه رویان پرسید: تو كیستى؟
- من رشك و حسد هستم.
آدم (علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در دل است.
آدم (علیه السلام) : مگر مهر و عاطفه در آنجا قرار نگرفته است؟
- چرا، ولى وقتى كه من در آنجا جاى مى گیرم مهر و عاطفه بیرون مى رود.
آدم (علیه السلام) از سوّمین نفر از سیاه رویان پرسید: تو كیستى؟
- من طمع و آز هستم.
آدم (علیه السلام) : جاى تو در كجاست؟
- جاى من در چشم است.
آدم (علیه السلام) : مگر حیا در آنجا جاى نگرفته است؟
- چرا، ولى زمانى كه من در آنجا جاى بگیرم، حیا مى رود.(240)
به این ترتیب حضرت آدم (علیه السلام) درك كرد كه خودخواهى و كبر، دشمن عقل است و رشك بردن، مخالف عاطفه مى باشد و طمع و حیا، ضدّ همدیگرند.

شفاعت براى ابلیس

روایت دارد(241) و در انجیلِ برنابا نوشته شده است كه حضرت عیسى(علیه السلام) براىِ ابلیس شفاعت كرد. عرض كرد: خدایا این معلِّمِ ملائكه بود. سالهاىِ سال عبادت كرد. بیا و این را ببخش! در انجیل برنابا - كه اقرب اناجیل به صحّت است - مى گوید: خدا فرمود بیاید و بگوید: «اَخْطَئْتُ فَارْحَمْنى؛ اشتباه كردم به من رحم كن!» او را قبول مى كنم و مى بخشم. حضرتِ عیسى(علیه السلام) هم به همان راهى كه داشت ابلیس را خواست و گفت: «من براىِ تو بشارتى آورده ام، مژده اى آورده ام، حرفِ مرا گوش كن.» ابلیس گفت: از این حرفها زیاد است. حضرتِ عیسى(علیه السلام) گفت: «نه! تو نمى دانى چه خبر است. تو نمى دانى كه با یك چیزِ بسیار مختصرى، بلاىِ بسیار مفصّلى از تو رفع خواهد شد.» ابلیس گفت: مى گویم از این حرف ها زیاد است. دنبالِ این حرف ها نرو! حضرت عیسى(علیه السلام) گفت: «آخر تو نمى دانى، اگر تو بدانى خیلى خیلى ممنونِ من خواهى شد.» ابلیس گفت: بالاخره حالا كه مى خواهى بگویى بگو! [حضرت عیسى(علیه السلام) ]گفت: «خدا همین دو كلمه را فرموده است بگو كارت تمام است و به همان حالتِ اوّل برمى گردى. به همان جاىِ اوّل و به همان مقامِ اوّل برمى گردى.» ابلیس گفت: -العیاذ باللَّه- او باید بیاید پیشِ من و این جمله را بگوید! [حضرت عیسى(علیه السلام) ]گفت: «چرا؟» ابلیس گفت: به جهتِ اینكه لشگرِ من از لشگرِ او بیشتر است و روزِ قیامت من غالب خواهم شد. تمامِ این بشرِ بت پرست، همه لشگرِ من هستند. تمامِ این بشرِ ضالّه، همه لشگرِ من هستند. چقدر از جنّ و اولادِ من هم تابع من هستند. فلذا لشگرِ من بر لشگر خدا غالب است. لذا او باید بیاید پیش من -نغوذ بالله- بگوید این كار اشتباه بوده و ما ترجیحِ مرجوح بر راجح دادیم! حضرتِ عیسى(علیه السلام) گفت: «برو اى ملعون! ما هم دیگر براىِ تو نمى توانیم كارى بكنیم.»(242)