على(علیه السلام) و كاسب بى ادب
در ایامى كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى كرد، دختر بچه اى را دید كه گریه مى كند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقاى من یك درهم داد خرما بخرم، از این كاسب خریدم به منزل بردم اما نپسندیدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمى كند.
حضرت به كاسب فرمود: «این دختر بچه خدمتكار است و از خود اختیار ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.»
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سینه على(علیه السلام) زد كه او را از جلوى دكانش رد كند.
كسانى كه ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى كنى این على بن ابیطالب(علیه السلام) است!
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فوراً خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض كرد: اى امیرالمؤمنین(علیه السلام) از من راضى باش و مرا ببخش.
حضرت فرمود: «چیزى كه مرا از تو راضى مى كند این است كه: روش خود را اصلاح كنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمایى.»(142)
مستمند و ثروتمند
رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) طبق معمول، در مجلس خود نشسته بود، یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان كه مرد فقیر ژنده پوشى بود از در رسید. و طبق سنّت اسلامى كه هر كس در هر مقامى هست، همین كه وارد مجلسى مى شود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همانجا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مى كند، در نظر نگیرد، آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعیّن و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید، رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!»
- نه یا رسول اللّه!
- «ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟»
- نه یا رسول اللّه!
- «ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟»
- نه یا رسول اللّه!
- «پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟»
- اعتراف مى كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم؟
مرد ژنده پوش: ولى من حاضر نیستم بپذیرم.
جمعیت: چرا؟!
چون مى ترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد.(143)
مسلمان و كتابى
در آن ایام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسیع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود كه چه فرمانى صادر مى كند و چه تصمیمى مى گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یكى مسلمان و دیگرى كتابى (یهودى یا مسیحى یا زردشتى) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد یكدیگر را پرسیدند، معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزدیكى، جاى دیگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان یكى است با هم باشند و با یكدیگر مصاحبت كنند.
راه مشترك، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسیدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفیق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از این طرف كه او مى رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم؟
- آرى.
- پس چرا از این طرف مى آیى؟ راه كوفه كه آن یكى است.
- مى دانم، مى خواهم مقدارى تو را مشایعت كنم. پیغمبر ما فرمود: «هر گاه دو نفر در یك راه با یكدیگر مصاحبت كنند، حقّى بر یكدیگر پیدا مى كنند»، اكنون تو حقّى بر من پیدا كردى. من به خاطر این حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشایعت كنم. و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه! پیغمبر شما كه این چنین نفوذ و قدرتى در میان مردم پیدا كرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتماً به واسطه همین اخلاق كریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد كتابى در این هنگام به منتها درجه رسید كه برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش، خلیفه وقت (على بن ابیطالب(علیه السلام) ) بوده. طولى نكشید كه همین مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على(علیه السلام) قرار گرفت.(144)