بازرگان و طوطى
در یكى از شهرها، مرد بازرگانى بود كه طوطى زیبا و خوش نوایى داشت. او آن پرنده را در قفس قرار داده و با آن اُنس بسیارى داشت. روزى بازرگان قصد مسافرت به سوى هندوستان نمود و خویشان و دوستان خود را نزد خود جمع كرد و از آنها پرسید: چه مى خواهید كه در این سفر براى شما سوغاتى بیاورم؟ هر كسى چیزى را درخواست كرد. او سپس نزد طوطى شیرین سخن خود رفت و گفت: تو چه مى خواهى تا برایت بیاورم؟! طوطى گفت: وقتى به هندوستان رسیدى و طوطى ها را به طور آزاد در جنگل و صحرا و چمن دیدى، نزد آنها یادى از محرومیّت و گرفتارى من كن، و از قول من به آنها بگو: شما این گونه آزاد و خرّم، ولى من در قفس اسیر مانده، شما را به خدا یك صبحدم در مرغزار از من یادى كنید، وفا و محبّت را از یاد نبرید:
یاد آرید اى مهان زین مرغ زار
یك صبوحى در میان مرغزار
بازرگان به هندوستان رفت و در آنجا وقتى طوطیان آزاد و خرّم را دید، پیام طوطى خود را به آنها ابلاغ كرد. ناگهان دید یكى از طوطى ها لرزید و بر زمین افتاد و نفسش قطع شد. بازرگان بسیار متأثّر گردید و اظهار پشیمانى كرد كه چرا سبب قتل طوطى زیبا شده است. مبادا این طوطى از خویشان طوطى من بود كه به یاد او پرپر زد و مُرد:
این مگر خویش است با آن طوطیك
این مگر دو جسم بود و روح یك
این چرا كردم؟ چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
بازرگان به وطن بازگشت و سوغات هاى خود را به خویشان و دوستانش داد و سپس نزد طوطى عزیز خود رفت و جریان را از اول تا آخر براى او بیان كرد. ناگهان دید طوطى زیبایش در میان قفس افتاد! بازرگان خیال كرد كه طوطى مُرد. بنابراین با كمال ناراحتى، درِ قفس را گشود و جسد مرده طوطى را از قفس بیرون آورد و بر زمین نهاد. ناگهان طوطى به پرواز درآمد و بر بالاى درختى نشست. آن هنگام بازرگان به راز جریان پى برد و از حیله و نیرنگ طوطى ها تعجّب كرد، و دریافت كه چگونه طوطى خوش نوایش با این حیله، از قفس گریخته است. بازرگان از این جریان، این پند را گرفت كه باید اسیر قفس تن نبود، و همچون طوطى به فضاى بیرون توجّه كرد و به وسیله عوامل آزادى از اسارت هوس هاى تن، نجات یافت و در فضاى ملكوتى انسانیّت به پرواز درآمد:
خواجه با خود گفت این پند من است
راه او گیرم كه این ره روشن است
جان من كمتر ز طوطى كى بود؟
جان چنین باشد، كه نیكو پى بود
تن قفس شكل است ز آن شد خارج آن
در فریب داخلان و خارجان(55)
افراط در آزادى و آزادگى
آزادى یكى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى است و به تعبیر دیگر، (جزء) معنویّات انسان است (معنویّات انسان یعنى چیزهایى كه مافوق حدّ حیوانیّت اوست). آزادى براى انسان ارزشى مافوق ارزشهاى مادى است. انسانهایى كه بویى از انسانیّت برده اند حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترین شرایط زندگى كنند ولى در اسارت یك انسان دیگر نباشند، محكوم انسان دیگر نباشند، آزاد زندگى كنند. مى دانید كه -مع الاسف- بوعلى سینا مدتى وزیر بود. داستان عجیبى از این دوران زندگى او در كتاب نامه دانشوران آمده است:
روزى با كوكبه وزارت از راهى مى گذشت. كناسى را دید كه خود بدان شغل كثیف مشغول و زبانش بدین شعر لطیف مترنّم است:
گرامى داشتن اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
شیخ را از شنیدن آن شعر، تبسّم آمد. با شكر خنده از روى تعریض آواز داد كه: الحق حدّ تعظیم و تكریم همان است كه تو درباره نفس شریف مرعى داشته اى، قدر جاهش این است كه در قعر چاه به ذلّتِ كناسى دچارش كرده و عزّ و شأنش این است كه بدین خفّت و خوارى گرفتارش ساخته اى، عمر نفیس را در این امر خسیس تباه مى كنى و این كار زشت را افتخار نفس مى شمارى.
مرد كناس دست از كار، كوتاه و زبان بر وى دراز كرده، گفت: در عالَم همّت، نان از شغل خسیس خوردن بِهْ كه بار منّتِ رئیس بردن.
بوعلى غرق عرق شد و باشتاب تمام گذشت. بوعلى دید منطقى است كه جواب ندارد، واقعیّتى است. در منطق حیوانى و در منطق خاكى معنى ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنیز و غلام و برو بیا را رها كند و بیاید كناسى كند و بعد، از آزادى و آزادگى سخن براند. آزادى و آزادگى چیست؟ مگر یك چیز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نیست، ولى براى وجدان عالى بشر، آزادى آنقدر ارزش دارد كه كناسى را بر اسارت ترجیح مى دهد.
آزادى واقعاً یك ارزش بزرگ است. گاهى انسان مى بیند در بعضى از جوامع، این ارزش به كلى فراموش شده، ولى یك وقت هم مى بیند این حس در بشر بیدار مى شود. بعضى افراد مى گویند بشریت و بشر یعنى آزادى، و غیر از آزادى، ارزش دیگرى وجود ندارد، یعنى مى خواهند تمام ارزشها را در این یك ارزش كه نامش آزادى است، محو كنند. آزادى، تنها ارزش نیست؛ ارزش دیگر عدالت است، ارزش دیگر حكمت است، ارزش دیگر عرفان است و چیزهاى دیگر.(56)
اسارت بهتر از آزادى
جوانى عزب و بدون زن است، زیبا هم هست آن هم در نهایت زیبایى! به جاى اینكه او بخواهد برود سراغ زنها، زنها سراغ او مى آیند، روزى نیست كه صدها نامه و صدها پیغام براى او نیاید، از همه بالاتر برجسته ترین زنان مصر، صددرصد عاشق او شده اند، شرایط كامجویى برایش فراهم است، تمام امكانات آماده، درها همه بسته، خطر جان برایش درست كرده است، زن به او مى گوید: یا كام مى دهى، یا به كشتنت خواهم داد و خون تو را خواهم ریخت.
با این شرایط یوسف چه مى كند؟ دست به دعا برمى دارد و عرض مى كند: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا یَدعُونَنى اِلیهِ وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّى كَیدَهُنَّ أَصْبُ اِلَیْهِنَّ(57)؛ پروردگارا! زندان براى من از آنچه این زنها دارند مرا به سوى آن دعوت مى كنند بهتر است، خدایا! من را به زندان بفرست و به چنگال این زنها گرفتار نكن.»(58)