مقدمه ناشر
باسمه تعالی
1- هنر مردان خدا همان هنر «خوبمردن» است، زیرا تا انسان «مرگ» را درست نشناسد آنهمه زیبایی در زندگی خود خلق نمینماید، همچنانکه زشتکاران ابتدا «خوبمُردن» را فراموش کردند که اینهمه زشت زندگی کردند.
2- «خوبمُردن» به آن معنی است که انسان زندگی خود را تا گسترهی ابدیت تعریف کند و گرفتار محدودهی دنیا نشود، وگرنه آنهایی که در زندگیِ محدود دنیا نشستند و آنها که دویدند، هر دو بیبهره ماندند.
3- «هنر مُردن» به این معنی است که خواستنها مافوق خواستنهای دنیایی شود و افق نگاه از دیواره های زندگی محدود دنیا فراتر رود تا در حرکتی آرام و با وقار به سوی عالمی ماورای زمان و مکان سیر کنیم و خود را در چنین شرایطی ببینیم.
4- کتاب «هنر مردن» حاصل سخنرانی استاد طاهرزاده است تا به ما گوشزد کند چگونه غربزدگی، «مرگ» را به صورت کابوس در مقابل بشر قرار داده و انسان را به بدترین نوعِ مُردن گرفتار نموده، زیرا وقتی «مرگ» فراموش شد، نفس امّاره چنگال های خود را تا عمیقترین ابعاد انسان فرو میکند تا زندگی او را به مرگی سیاه بدل نماید.
5- از آنجایی که بحث «هنر مردن» نکات ظریفی در برداشت که میتواند در بهترین انتخابها به عزیزان مدد رساند آن را خدمت عزیزان تقدیم میکنیم، به امید آنکه همه بتوانند ماورای مرگ و زندگی، در افقی بالاتر، با حقایق عالم وجود مأنوس گردند.
گروه فرهنگی المیزان
بسماللهالرحمنالرحیم
«قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ»(1)
بگو اى كسانى كه یهودى شده اید اگر پندارید كه شما دوستان خدایید، نه مردم دیگر پس اگر راست مى گویید درخواست مرگ كنید.
انبیاء(ع) در مورد مرگ به عنوان ظهور مرحلهای از مراحل سیر انسان، نكات بسیار روشنی را به بشریت عرضه داشتهاند كه اگر وحیِ الهی توسط انبیاء در صحنهی فرهنگ بشر ظهور نمیکرد، هرگز بشر امكان دستیابی به آن حقایق را نداشت.
به طور کلی احساس فناناپذیربودن انسان چیزی است که همواره در فرهنگ بشری مطرح بوده و عموماً كسی نسبت به آن مناقشهای جدّی ندارد، هر کس با اندك تأملی متوجه میشود بدنش در حقیقتِ وی دخالت ندارد و بیبدن هم میتواند خود را ادراك كند و لذا بهراحتی میتوان نتیجه گرفت آنچه زوال مییابد بدن انسان است و نه نفس و روح او.
عمدهی هنر بشر به تحلیل درستداشتن نسبت به دو منزل قبل و بعد از مرگ است، به این معنی که در زندگی زمینی كه انسان ابتدای زندگی ابدی خود را شروع میکند و سپس آن را فرو میگذارد و با حیات قیامتی روبهرو میشود، چگونه خود و زندگی را تعریف و تحلیل كند كه در حیات ابدی با یك «خودِ» بیتوشه و بیمحتوا روبهرو نگردد؟
انسان در سیر حیات زمینی، پس از شیرخوارگی، ابتدا كودكی را فرو میگذارد و به مرحلهی جوانی میرسد و در مراحل كودكی و سیر از آن، با جوانی روبهرو میشود و در مرحلهی جوانی، منزل جوانی را میچشد و از احوالات جوانی برخوردار میشود، ولی مغلوب جوانی نمیگردد كه دیگر نتواند از آن خارج شود. باز در انتهای دورهی جوانی، میانسالی را میچشد و باز از آن میگذرد و مغلوب آن نیز نمیشود و سپس پیری را میچشد و چون از آن گذشت، مرگ را میچشد و از آن نیز میگذرد و همچنان ادامه مییابد. به همین جهت قرآن میفرماید:«كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت»؛(2) هركس مرگ را میچشد و مسلّم از آن میگذرد و در نهایت با حیاتی روبهرو میشود كه دیگر مرگ ندارد که در وصف آن فرمود: «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ»؛(3) هر آینه برای كلّ نظام آخرت، حیات است.
رهایی از چنگال نفس امّاره
آنچه قابل توجه است اینكه انسان بتواند خود را مافوق زندگی دنیایی و مرگ تحلیل كند. اگر بتواند ابدیبودن خود را درست تحلیل كند و اگر معنی خود را در ابدیت درست ارزیابی كند، آن وقت دیگر در چنگال نفس امّارهی خود به بازی گرفته نمیشود که افق زندگی او را در محدودهی دنیا متوقف نماید.
جناب صدرالمتألهین«رحمةاللهعلیه» نكتهی خوبی را به ما آموخته كه میفرماید: «اَلنَّفسُ جِسْمَانِیَةُ الْحُدُوث وَ رُوحَانِیَةُ الْبَقَاء»؛(4) یعنی نفس انسانی بستر حدوثش جسم است ولی بقائش روحانی است و برای ادامهی وجود خود به جسم اولیهاش بستگی ندارد. به این معنی که نفسِ انسان از رحم مادرش شروع میشود ولی تا ابد میماند و هرگز نمیمیرد، بلكه میبیند كه میمیرد، همچنانكه در یک حادثهای مینگرد كه دستش كنده شد بدون آنکه خودش نابود شود، وقتی هم بدن او از او جدا میشود میبیند که بدنش از او جدا شد و دیگر نمیتواند آن را تدبیر کند.(5)
نکتهی بسیار دقیق و عمیقی که بنا است بر روی آن تأمل کنیم این است که خداوند میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِالنَّاسِ فَتَمَنَّوُاالْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ»؛(6) ای یهودیانی که گمان میکنید که فقط شما اولیاء الهی هستید، اگر راست میگوئید تمنّای مرگ کنید. یعنی انسان برای ارزیابی صحیح خود باید ببیند مرگپذیر است یا مرگگریز. میفرماید: همهی شما دینداران ادعا دارید که میخواهید خدادوست باشید و متوجه هستید ارزش هر انسانی به دنیادوستی و شهوتدوستی نیست و هیچ عاقلی چیز باقی و كامل را كه خدا باشد رها نمیكند و دنیای ناقص و گذرا را بگیرد، ولی شاهد صدقِ ادعای خدادوستی، «مرگپذیری» است و نه «مرگگریزی».
در آیهی مورد بحث خطاب به یهودیان که مدعی هستند خداوند عنایت خاصی به آنها دارد و خود را امت برگزیده میپندارند میفرماید: اثبات صحت این ادعا در نشان دادن پذیرش مرگ در كلّ فرهنگ حیات دنیایی شما روشن میشود. و به ما هم تذکر میدهد که اگر ملاحظه کردید تمدنی و فرهنگی همهی همّتش را در فرار از مرگ قرار داده بدانید این فرهنگ و تمدن رو به سوی خدا ندارد و دل در گرو خدا نبسته است. به عبارت دیگر هدف حیات خود را كه قرب به خداست، گم كرده است. و از آنجایی که خداوند به عنوان کمال مطلق، هدف جان هر انسانی باید باشد و مرگ، گذرگاه برگشت به خدا است، هرکس مرگگریز است كلّ زندگیاش به سوی هدفی پوچ در حرکت است و این فرد و یا این تمدن با روحیهی مرگگریزی كه دارد، به محتوا و نتیجهای متعالی نخواهد رسید.
ملاحظه میفرمائید که با غفلت از تحلیل درستِ مرگ فقط مشكل فكری و نظری حاصل نمیشود، بلكه مشكل عملی پیش خواهد آمد و نوع زندگی در همهی ابعادش تغییر میكند و نفس امّاره به جای عقل و قلب، میداندارِ زندگی و انتخابهای انسانها میشود و گرایشهای پست و حقیر به جای گرایشهای اصیل انسانی مینشیند و گرایشهای پست و انتخابهای وَهمی برای انسان به صورتی اصیل جلوه میکند.
تأكید ما در این بحث آن است كه مسئلهی توجه به مرگ را كه در فرهنگ انبیاء(ع) بر آن تأكید و اصرار میشود، موضوع ساده و یك نكتهی اخلاقیِ محدود تلقی نكنیم وگرنه از گرایشهای مهم و انتخابهای بسیار اساسی محروم میشویم. زیرا صحیح و غلطبودن همهی گزینشهای انسان در گرو درستموضعگیریکردن نسبت به جایگاه مرگ در زندگی است. وقتی مرگ همواره در منظر انسان باشد و زندگی را با وسعتی بیشتر از آنچه در ابتدای امر مییابد ببیند، نفس امّارهی او تمام زندگی او را اشغال نمیکند و چون انسان به عنوان موجود ذیشعوری دارای قدرت انتخاب است انتخابهای بزرگ را وقتی انجام میدهد كه نفس امّارهاش در نهایتِ حقارت باشد.
وقتی انسان هنوز زندگی دنیایی و مرگ را در مقابل هم قرار داده است رقابت میان فطرت و نفس امّاره در زندگی به میان میآید و در این حال همواره انسان در چنگال نفس امّاره گرفتار خواهد شد و نمیتواند انتخابهای بزرگ انسانی که مطابق وسعت ابدیت است داشته باشد. زیرا دروازهی مرگ، دهانِ باز خود را نشانش میدهد و او را به عقب میراند تا به حقیقتی ماوراء محدودهی زمین و زمان نیندیشد. در این حال هنر خوب زندگی كردن را از دست خواهد داد، چون هنر خوب مردن را از دست داده است، زیرا جایگاه مرگ در نگاه او درست تحلیل نشده و از زندگی در بیکرانهی وجود غفلت کرده است.
حاکمیت بر مرگ و زندگی
وقتی انسان توانست ماوراء زمان و زمین و با توجه به روح بیکرانهی خود زندگی کند عملاً به مرحلهای میرسد که مرگ و زندگی برایش مساوی خواهد بود، در آن حالت است که نفس امّاره قدرت تسخیر انسان را ندارد و انسان به حیات قانعكنندهای دست مییابد که دیگر دلش گرفتار رنج مرگ نیست و بهخوبی متوجه خواهد شد که مرگ و زندگی از پایه و بُن یكی هستند و اوست که در ذات خود یک حقیقت ماندنی است و در حال گذشتن از منازل متفاوت این ماندن. چنین انسانی در دنیا با نشاط کامل و در فضای حكیمانهای زندگی میكند، همواره آماده است بدون هیچ بیمی از مرگ، با آرامش درونی، زندگی دنیایی را رها كند. چنین كسی بر مرگ و زندگی فرمان میراند و در نتیجه هم خوب زندگی میكند و هم خوب میمیرد.
معجزهی بزرگ انبیاء پرورش انسانهایی بود که بتوانند زندگی خود را هماکنون در افقی بالاتر از زندگی زمینی صعود دهند و با زندگی در آن افق که زندگی با حقایق است دیگر روزمرگیها را زندگی به حساب نیاورند، چنین انسانهایی تا ابدیتِ خود اوج گرفتهاند و هماکنون در بهشتهایی زندگی میكنند که «عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ»؛(7) به وسعتی که همهی زمین و آسمان در آن جای میگیرد، اینجاست كه باید تأكید كرد، چشم بستن از مرگ، مرگ را از بین نمیبرد، بلكه سبب بد مردن خواهد شد، همچنانكه سبب بد زندگیكردن میشود.
انبیاء(ع) آمدند تا انسان از نظارت بر مرگ غافل نباشد و مواظب باشد تا «یاد مرگ» نمیرد. آری؛ پیامبران آمدند تا نگذارند «یاد مرگ» بمیرد، به ما تذکر دادند: «وَأَنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن یَأْتِیَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ»؛(8) ای مؤمنین! قبل از آنکه مرگ به سراغتان آید، از آنچه به شما رسیده انفاق کنید.
همیشه یكی از اعتراضهای اهل دنیا به افراد مذهبی و در اصل به پیامبران این است كه چرا با طرحكردن مرگ و توجه به مرگ، شادی امروزین ما را از ما میگیرید. به پیامبران میگفتند: ممكن است شما خودتان از زندگیِ همراه با یاد مرگ راضی باشید و زندگی خود را در کنار توجه به مرگ بگذرانید، ولی ما این نوع زندگی را نحس و بد میدانیم چون نمیگذارد شادمانه زندگی كنیم. به گفتهی مولوی:
قوم گفتند ار شما سَعدِ خودیتْ
نحس مایید و ضدیت و مُرتدیت
جان ما فارغ بُد از اندیشهها
در غم افكندید ما را و عَنا
طوطی نُقل و شكر بودیم ما
مرغ مرگاندیش گشتیم از شما
به پیامبران گفتند: «مرغ مرگاندیش گشتیم از شما» بدون توجه به مرگ، خوش میگذراندیم، حال با طرح مرگ آن نوع خوشگذرانی و بیخیالی را از دست دادهایم، شما ما را متوجه آیندهای کردید که باید دائماً امکان هر نوع عذابی را برای خود بدهیم و ما این حرکت شما را برای زندگی خود نحس میدانیم و آن را به فال بد میگیریم.
هر كجا اندر جهان فال بدی است
هر كجا مَسخی، نكالی، مأخذی است
در مثالِ قصه و فال شماست
در غمانگیزی شما را مشتهاست
تا شما پیام نیاورده بودید، اصلاً بشر به خوب و بد تقسیم نشده بود، همگی كارهای همدیگر را تأیید میكردند و دوگانگی و حق و باطل در میان نبود، و لذا كسی غمِ باطلبودن نداشت تا احساس خطر کند.
انبیاء گفتند: فـــال زشت و بـد
از میــان جانـتـــان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربـــــانی مر تو را آگاه كرد
كه بِجَه زود، ارنه اژدرهات خَورد
تو بــگویی فـال بد چون میزنـی؟
فال چه؟ برجه، ببین در روشنی
انبیاء خطری را كه آرامآرام تمام وجود انسان گرفتارِ کفر را فرا میگیرد گوشزد میكنند ولی انسانهای گرفتار کفر به آنها میگویند چرا ما را از این خطر آگاه كردید و نشاطمان را به هم زدید؟! نشاط به هم زدن یعنی چه؟! نگاه كن خودت ببین چه خطری در پیش داری. انبیاء میگویند:
از میــان فال بد من خود تو را
میرهانـم، میبرم سوی سرا
چون نبی آگهكننده است از نهان
كو بدید آنچه ندید اهل جهان
پس توجه به مرگ یك شعور برتر میخواهد و انبیاء(ع) كه از چنین شعوری برخوردارند، از ما میخواهند چنین بصیرتی را به دست آوریم و آن را حفظ کنیم تا گرفتار آرزوهای محدود و وَهمی دنیایی نگردیم.
مسجد مهمانکُش
در راستای آن که باید زندگی را ماوراء مرگ بشناسیم و از آن دیدگاه با آن برخورد کنیم، مولوی داستان مسجد مهمانكُش را در مثنوی مطرح میکند. او در این داستانِ بلند در راستای تحلیل صحیح از مرگ برای خوبزندگیكردن، نكات ارزندهای را به بشریت هدیه كرده است و كسی كه دغدغهی درستفهمیدن زندگی را دارد، میتواند از نكات این داستان استفادههای خوبی ببرد که بنده خلاصهی آنرا عرض میكنم، به امید آن که زوایای خوبی در درست زندگی كردن به ما ارائه دهد. میگوید:
یك حكایت گوش كن ای نیك پی
مسجدی بُد بر كنار شهر ری
هیچ كس در وی نخفتی شب ز بیم
كه نه فرزندش شدی آن شب یتیم
هر كسی گفتی كه پریانند تُند
اندر او مهمانكشان با تیغ كُند
در مورد رمز كشتهشدن مهمانان در آن مسجد شایعاتی بر سر زبانها بود، عدهای میگفتند: جنّیان بدون آنكه با تیغ سر ببرند، آن مهمانان را میكشند.
آن دگر گفتی كه سحر است و طلسم
كین رصد باشد عدوّ جان و خصم
و عدهای هم میگفتند: كه با هنرِ سحر و جادو، جانهای مهمانان گرفته میشود. بالأخره در چنین فضایی كه شهرت مهمانكشی آن مسجد به همه جا رسیده بود:
تا یكی مهمان درآمد وقت شب
كو شنیده بود آن صیتِ عجب
گفت: كم گیرم سرو اشكمبهای
رفته گیر از گنج جان، یك حبّهای
عمده تفاوت در همین موضعگیری نسبت به مرگ و زندگی است كه این فرد جدید نسبت به قبلیها داشت كه گفت: گیرم اصلاً این تن را نداشتم و از گنج جان یك حبهای كم بشود، مگر چه میشود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كیستم
نقش، كم ناید چو من باقیستم
اگر صورتِ تن برود، جان من كه یك حقیقت باقی است كه نمیرود.
چون تمنّوا موت گفت: ای صادقین
صادقم، جان را بر افشانم برین
خدا فرمود: اگر در دوستی خدا صادقید، تمنای مرگ كنید، حالا من میخواهم به جهت اثبات دوستیام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانید.
قوم گفتندش كه هین اینجا مَخسب
تا نكوبد جان ستانت همچو كسب
كه غریبی و نمیدانی ز حال
كاندر اینجا هر كه خفت، آمد زوال
مردم آن شهر به او گفتند: اینجا نخواب وگرنه مثل تفاله كنجد که وقتی روغنش را گرفته باشند به آن «كسب» میگویند، جانت گرفته میشود و استثناء هم ندارد. مردم آن مرد را از مرگی میترساندند كه برای او ترسآور نبود و رمز موفقیت آن مردِ غریب در برخورد با این مسئلهی دنیایی یعنی مرگ، همین نوع موضعگیری خاصش بود.
گفت او: ای ناصحان! من بیندم
از جهانِ زندگی سیر آمدم
منبلیام، زخمجو و زخمخواه
عافیت كمجوی از منبل به راه
من مثل آن منبلی هستم كه اگر هر روز چند زخم چاقو نخورم، اصلاً راحت نیست.
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هِشتن، پریدن مرغ را
من مثل كاری كه مرغ میكند و قفس را میگذارد و میپرد، مرگ را میبینم.
آن قفس كه هست عین باغْ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
مثل یك قفسی كه در وسط باغی است و اطراف آن هم مرغها آزاد در حال خواندنِ قصه و سرود آزادی خویشند.
جمع مرغان از برون گِرد قفس
خوش همی خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفس، زان سبزهزار
نه خودش مانده است، نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میكند
تا بود كین بند از پا بركند
حال اگر چنین مرغی را در چنین حالتی از قفس آزاد کنند چه خدمتی به او كردهاند؟
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفس را درگشایی، چون بود؟
در واقع میگوید: شما نوع تحلیلتان از مرگ، غیر از تحلیلی است که من از مرگ دارم، شما از ترس مرگ هر روز میمیرید، برعکس آن مرغ که خود را در میان قفسی میداند که در وسط باغ است، شما مرگ را رها شدن مرغ از قفسی میدانید كه اطرافش را گربههای عربدهجو احاطه كردهاند و لذا این مرگ برایتان جانكاه است، و آرزو میکنید که نه در یک قفس بلکه در صد قفس باشید.
نه چنان مرغِ قفس در آن دهان
گِرد بر گِردش به حلقه گربكان
كی بود او را در این خوف و حزن
آرزوی از قفس بیرون شدن؟
او همی خواهد كزین ناخوش حصص
صد قفس باشد به گرد این قفس
وقتی انسان آزادشدن خود از قفس تن را چنین دید كه با بیرون آمدن از آن با انواع سختیها و هلاكتها روبهرو میشود تمام آرزویش این است كه از این دنیا بیرون نرود و هر چه بیشتر دنیایش را محكم میكند و كلاً نوع زندگیاش، بیشتر فرورفتن در سوراخهای دنیاست و دنیا را وطن اصلی خود میگزیند و به آن دل میبندد.
مرغ جانش موش شد، سوراخ جو
چون شنید از گربكان او، عرَّجوا
گویا دارد از گربههای اطراف قفسِ تن میشنود كه دارند میگویند: بیا بالا تا تو را بدرانیم، بیرون رفتن از تن را اینطور میبیند.
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خور سوراخ، دانایی گرفت
پیشههایی كه مر او را در مزید
اندر این سوراخ كار آید گزید
جهانبینیاش در حدّ سوراخ دنیا و مطلوبش در حد وسعتدادن به اطلاعات دنیایی گشت، همّتش در حدّ بیشتر دانستن از دنیا شد و همهی آن را صرف دنیا کرد و كارآیی خود را در حدّ موفقیت در دنیا ارزیابی کرد و چون جهت جان خود را به طرف عالم غیب نینداخت، آرامآرام راههای رهیدن از دنیا و وصلشدن به عالم غیب نیز برایش پنهان شد.
زآنكه دل بركند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن