جایگاه معرفت نفس در ارتباط با واقعیت
1- وقتی پذیرفتیم كه گوشها و زبانها منتظر گفت تازهای است – اما نه تازهای بریده از حكمت گذشته – روش « معرفت هستی از طریق معرفت نفس » یكی از آن زبانهاست كه میخواهد هركس به خودش نظر كند ولی خودی عاری از همه چیز، حتی عاری از بدن و زمان و مكان، تا جایی كه انسان از سر حیرت و تعجب بگوید:
وه، چه بیرنگ و بینشان كه منم كی بدانـم مـرا چنـان كه منـم
و در این حال از اصالت دادن به «ماهیات» عبور كرده و با «وجود» روبهرو میشود، یعنی متوجه میشود كه خودش فقط هست، بدون آنكه نظر بر چیستی یا ماهیت خود داشته باشد و این اولین قدم ارتباط با معلوم زنده است و نه معلوم مرده.(1)
2- وقتی متوجه شدیم با حرفهای عادی و تكراری میتوان چرخ جهان را به گردش درآورد و گوش مستمعان را پر كرد بدون آنكه بتوان جهان و عالَمِ انسانها را تغییر داد، و از آن طرف نیز وقتی پذیرفتیم برای تغییر عالَمِ انسانها، باید حرفی به میان باشد كه وجه پایدار آنها را جهت دهد، شاید بتوان به مباحث معرفت نفس در این راستا امیدوار بود.
3- روش معرفت نفس؛ روشی است كه معتقد است معرفتِ «نفس انسان » یعنی «جهان صغیر»، راه وصول به معرفت «جهان كبیر» است و لذا از این منظر به انسان مینگرد تا به معرفت حق نایل آید، ولی نه به خدای درون ذهنها كه با علم حصولی از وجود او آگاهی مییابند.
4- وقتی درست در خود سیر كنیم، آری وقتی درست در خود سیر كنیم، خود را دریچة ارتباط با خدا مییابیم و معنی «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه، فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ » تحقق مییابد. پس در این راه هرچیزی كه مانع شناخت تمامی حقیقت ماست و مانع درست نگریستن بر خودمان است، باید كنار گذاشته شود.
5- انسان بهواقع «حیوان ناطق» نیست، بلكه محل ظهور همة اسماء الهی است. و قلبش محلی است كه حق در آن محل، خود را به نمایش میگذارد(2). و شریعت در همة ابعاد خود متذكر این حقیقت درونی انسان است تا انسانها از طریق شریعت الهی، آنچه را مانع ارتباط صحیح با خود راستین آنها است از میان بردارند. پس یك رابطة دوطرفی بین «خودشناسی و فهم شریعت» و بین «عمل به شریعت و خودشناسی» وجود دارد. مهم آن است كه از طریق معرفت نفس؛ منظر خود را به شریعت تصحیح كنیم تا انتظاراتمان از آن برآورده شود.
6- معرفت نفس یا «خودآگاهی حضوری» اولین قدم است تا «خود» را از «ناخودِ خود» جدا كنیم و «ناخودِ خود» را خود نپنداریم كه این بزرگترین بلایی است كه بر بشر امروز وارد شده، به طوری كه دیگر هیچ رابطهای با خود ندارد.
7- معرفت نفس؛ معرفتی است جهتدار كه به شناختِ حقیقتِ جامعِ واحدی به نام «نفس مجرد انسانی» منجر میشود و راه رسیدن به «حقیقت جامع اَحدی» یعنی خداوند را باز میكند. ولی زنهار كه باید متوجه بود این معرفت، غیر از علمهایی است كه هدفشان جمع اطلاعات است و انسان در چنین علومی تا بینهایت كسب علم میكند، ولی از حقیقت خود و حقیقت عالَم غافل است. یعنی از همه چیز غافل است، چنانچه امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: « كَیْفَ یَعْرِفُ غَیْرَهُ مَنْ یَجْهَلُ نَفْسَه»(3) یعنی چگونه انسان میتواند غیر خود را بشناسد در حالیكه به خودش جاهل است.
وقتی انسان از طریق معرفت نفس وارد علم حضوری شد و قلبش در صحنة معرفتش حاضر گشت، تازه با زبان آیات و روایات كه ظهور حقایق قلب پیامبر خدا(ص) و ائمه معصومین(ع) است احساس آشنایی میكند و یك نحوه نزدیكی با كلمات این ذوات قدسی در خود احساس مینماید. همچنانكه حضرت علی(ع) در روایت فوق فرمودند: وقتی كسی خودش را نشناسد، چگونه چیز دیگری را خواهد شناخت. در واقع نه قرآن را میتواند بشناسد و نه امامان معصوم«سلاماللهعلیهم» را و نه سخنان آنها را.
8- معرفت نفس علمی است كه با «نظر كردن» به معلومِ حضوری و وجودی، برای انسان حاصل میشود و نه با «فكر كردن» در بارة معلوم حصولی. و فرق زیادی است بین «نگاه كردن» به حقیقتِ چیزی و بین «خبردار شدن» از آن حقیقت. همچنانكه فرق زیادی است بین دیدن كثرتها در آیینة وحدت، و بین سرگردانی در مجموعة كثرتها، بدون جمع دیدن آنها در یك وحدت حقیقی معنوی، و در نتیجه دور ماندن از ارتباط با حقیقت این كثرات.
9- توحید در سه ساحت هستی عبارت است است از:
الف: «توحید عالَم ماده» كه در این منظر روشن میشود تمام حركات عالم ماده، ریشه در آن ذات متحول عالم ماده دارد و بحث حركت جوهری از آن جوهر حركتمند خبر میدهد.
ب: «توحید انسان» كه روشن میكند همة قوا و حركات انسان ریشه در نفس جامع و مجرد او دارد و بحث معرفت نفس حكایتگر آن است.
ج: «توحید عالم هستی» كه روشن میكند وجود و تدبیر عالَم و آدم در گرو ذات اَحدی است. ولی تا انسان معنی توحید حضوری و وجودی را با نظر به نفسِ مجرد خود نشناسد نمیداند چگونه باید به دنبال توحید عالم هستی بگردد و لذا اصلاً نمیتواند خدا را ببیند، و معنی دیدن خدا را هم نمیفهمد و در نتیجه نمیتواند عالَم كبیر را به تماشا بنشیند و خود را در عالم، در آغوش خدا بیابد، بلكه با هزار تأسف ممكن است با دانایی به خدایِ مفهومی، هرچه بیشتر جذب كثرت بیپایان عالَم ماده بشود و از خداشناسی خود هیچ بهرهای نبرد.
10- بحث «ده نكته از معرفت نفس» إنشاءالله مدخل خوبی جهت امر فوق خواهد بود. پیشنهاد میشود كه پس از آن برای تدبّر بیشتر به كتاب «آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» رجوع كنید و همچنین از طریق بحث «انسان در اسلام» با دقت بیشتر در این مسیر میتوان گام زد. و در نهایت اگر خواستید در این راه به عمق لازم دست یابید و معرفت نفس را وسیلة كشف معارف عمیق دینی قرار دهید، به كتاب «معرفتالنفس و الحشر» كه ترجمة جلد 8 و 9 اسفار اربعه ملاصدرا(ره) است رجوع فرمایید، البته لازم است كتاب اخیر را همراه با شرح آن مطالعه فرمایید.
«والسلام»
بسماللهالرّحمنالرّحیم
هر انسانی با اندك تأملی بر حالات خود، تصدیق میكند كه خودش منحصر به این جسد مادی نیست و خواهد گفت: «ما بدانستیم، ما نَه این تنیم». یعنی علاوه بر اثبات وجود نفس مجرد، هركس میتواند به راحتی بفهمد كه روحش فراختر از بدنش هست. جالب آن است كه پس از آگاهی به این نكته، راهی را میطلبد تا این قفس تنگ را بشكند و به آن فراخنای لازم دست یابد. این است كه ناله سر میدهد:
ای تنِ گشتهوِساقجان، بس است چند تانَد بحر در مَشكی نشست
ای هزاران جبـرئـیل اَنـدر بشــر ای مسیحای نهان در جوف خر
یعنی گِله سرمیدهد كه تا كی باید گرفتار تن باشد، چرا كه صورت آدمی، رهزن و حجاب واقعیتِ اوست و نمیگذارد آدمی به واقعیت خود دست یابد، مگر اینكه سر را از یقة تن بیرون كشد و از ماوراء تن، خود را به نظاره بنشیند.
برآمیختن جسم و روح، موجب شده كه روح مجال پریدنش را از دست بدهد، چرا كه سبكی و سبكبالی، شأن روح است مگر اینكه روح، اصل خود را فراموش كند و تابع جسم شود.
برخوردهای غائبانه
وقتی روح در صحنة حیات انسانها مورد توجه قرار نگیرد، انسانها غائبانه با هم برخورد میكنند و حقیقت همدیگر را نمیبینند و در واقع بیگانگانی هستند كنار یكدیگر همراه با تحلیلهای غیر واقعی نسبت به هم، چرا كه:
آدمی همچونعصای موسیاست آدمی همچونفسون عیسیاست
یعنی همچنانكه ظاهر كار آن دو پیامبر بزرگ یك چوب و یا یك دَم و نفس است، ولی باطن كار آن دو بزرگوار یكی اژدهایی فعّال و دیگری نفخة حیاتزایی است كه مرده زنده میكند، انسان نیز باطنی بسیار اسرارآمیز دارد. به همین دلیل است كه نباید از انسان ساده گذشت و وسعت روحش را در محدوده تنگ ماده به فراموشی سپرد.
خویشتن نشناخت مسكین آدمی از فـزونـی آمـد و شـد در كمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس، خویشرابردلقدوخت
حقیقتاً مشكل آدمی همین است كه خود را «بد» میشناسد و با خود «بد» عمل میكند و لذا همة استعدادهای خود را از بین میبرد. برعكس؛ انبیاء آمدند تا از ضایعشدن انسان جلوگیری كنند. یعنی:
آنچــه صاحـبدل بداند حال تُو تو زحـال خـود نــدانی ای عمـو جوهر صدقت خفیشد در دروغ همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغـت ایــن تـن فانی بـود راستت آن جـــان ربــانی بــود
سالها این دوغ تـن پیـدا وفاش روغن جان انــدر او فانی و لاش
دوغ را در خمـره جنبــاننـدهای تا فـرستـد حق رسولی، بنـدهای
تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن تا بدانم من كه پنـهان بـود «مَن»
یعنی از طریق ریاضتهای شرعی و واردشدن در دستورات منظم انبیاء میتوان به جوهر اصلی وجود خود دست یافت و فهمید نظر را منحصر در تن كردن، نظر بر سراب انداختن است و ندا سر میدهد كه:
مــرغ بــاغ ملكــوتم نیـم از عالـم خاك چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آنروزكهپروازكنمتابردوست بـه هوای سركویش پروبالی بزنــم
و آن وقت است كه خوب حس میكند كه:
جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها
باید در بحث انسان شناسی یا معرفت نفس روشن شود كه آدمی، آفتابی پنهان است بسیار گستردهتر از آنكه در بدن بگنجد، و اگرچه به ظاهر فرشته پنهان است ولی انسان از آن پریان و فرشتگان پنهانتر است. یعنی:
گَر به ظاهر آن پری پنهان بود آدمی پنهانتر از پریان بود
تدبّر در متون اسلامی به راحتی ما را نسبت به انسان متوجه ماورائی فوق این تن خاكی میكند و نه تنها مولوی، كه همه فریاد برخواهیم آورد كه:
ما بدانستیــم، ما این تن نهایــم از ورای تــن به یـزدان میزییــم
ایخنكآنراكه ذاتخودشناخت در ریاضِ سرمدی قصریبساخت
آری؛ خوشا به حال آن كس كه خود را شناخت كه در این صورت خود را ارزان نمیفروشد و متوجه یوسف خود میگردد و میفهمد كه:
گوهری در میـان این سنگ است یوسفی در میان این چاه است
پَسِ این كوه قرص خورشید است زیر این ابر زهره و ماه اسـت
و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود میزند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار میدهد و آن میشود كه باید بشود. و این استكه گفته میشود: «معرفت به نفس، مقدمة عبودیت است» و هر چه معرفت به نفس شدیدتر باشد، راه كمالِ عبودیت بیشتر وسعت مییابد.