غزل شماره ۶۰۰
به جائی دلت گرم سوداست گوئی - دل بیسر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا - ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی - ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من میکنی لطفی از حد زیاده - مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم - ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من - گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما - درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان - دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش - لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان - ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
غزل شماره ۶۰۱
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی - هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان - سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان - در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان - لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم - بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت - ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد - دل محتشم سنگ خاراست گوئی