غزل شماره ۵۹۴
مرا حرص نگه هردم به رغبت میبرد جائی - که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی
زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید - که میبینم عجب روئی و میباشم عجب جائی
یکی از عاشقان چشم مردم پرورش میشد - اگر میبود نرگس را چو مردم چشم بینائی
چو ممکن نیست بودن بیبلا بسیار ممنونم - که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود - که چشمش میکند تاراج ایمانم به ایمائی
غزل شماره ۵۹۵
به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی - صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی - به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف - فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه - چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم - قیامانگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش - چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی دادهاند از عشوه آن چشم سخنگو را - که در گوش خرد صد حرف میگوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجدههای شکر واجب شد - که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر - بر آن در جبههسائی آستان از سجده فرسائی
غزل شماره ۵۹۶
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی - زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی - در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام - دل میبردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من - از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همیگوید - آن غمزه که میگوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست - پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را - باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها - دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو - سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها - گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه - کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی