غزل شماره ۵۷۹
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی - مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم - که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان - اگر چیزی بود خوشتر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر - پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمیدانم - چه گویم شرح بی صبری چو میدانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینهای در خور نمیبینم - که در خوبی به مه میمانی و از خور نمیمانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت - الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی
غزل شماره ۵۸۰
ز اشک سرخ برای نزول جانانی - شدست خانهٔ چشمم نقش ایوانی
مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر - بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی
به لاله زار دل داغدار من بگذر - که دهر یاد ندارد چنین گلستانی
چه شد که گر از بیتکلفی یک بار - شود مقام گدا تکیهگاه سلطانی
به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب - گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی
به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل - که سازیش تو معطر به گرد دامانی
درآ ز در ای جان که محتشم بیتوست - مثال صورت دیوار و جسم بیجانی
غزل شماره ۵۸۱
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی - به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم - بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان - همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را - به تو کس چه میتواند مکن آن چه میتوانی
همهٔ فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل - به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق - تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند - که ارادهٔ تو ماند به قضای آسمانی
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را - دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان - دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی