فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۵۷۷

از باده عیشم بود مستانه به کف جامی - زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن - شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست - کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید - در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید - با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند - در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند - جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید - کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد - دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید - رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام - از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی

غزل شماره ۵۷۸

رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی - در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق - از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون - از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل - از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود - از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بی‌من درین سفر - جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
آن غمزه‌ای که یک تنه می‌زد به صد سپاه - در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترک‌تاز ناز به گرد کدام ملک - کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت - در لاله‌ها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار - آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند - در کان طبع نادره در های مخزنی

غزل شماره ۵۷۹

دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی - مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم - که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان - اگر چیزی بود خوش‌تر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر - پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمی‌دانم - چه گویم شرح بی صبری چو می‌دانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینه‌ای در خور نمی‌بینم - که در خوبی به مه میمانی و از خور نمی‌مانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت - الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی