غزل شماره ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی - غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا - دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه میفرمایدم - صورت نمیبندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یکباره منعم میکند - در عمر خود نشنیدهام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد - کوته نمیگردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش - وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم - هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی
غزل شماره ۵۷۶
ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی - چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب - جای دیگر آه سرد و گریهٔ بیحاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار - یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کردهای را باد صحرا در دماغ - باد در کف چون گل از وی بیدلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود - بیترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان - ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنیآدم ندیدم محتشم مانند تو - وصل را نامستعدی انس را ناقابلی
غزل شماره ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی - زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن - شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست - کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید - در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید - با این همه تلخیها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند - در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند - جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید - کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد - دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید - رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام - از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی