فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۵۷۳

نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی - در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم - محرم راز نگه‌های نهانش باشی
حال دهشت زده‌ای خوش که دم عرض سخن - در سخن‌بندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیان‌کاری جان باخته‌ای - که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم - که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال - خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان می‌خواهم - که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو - که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت - روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند - دیده‌بان مگسان سرخوانش باشی
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد - که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونه‌ای کاش ز دور - چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن - غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین می‌جهد ای دل بشتاب - که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر - دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه می‌بست که تو - تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی

غزل شماره ۵۷۴

آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی - امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند - که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی می‌کرد - در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب - یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف - بهر من بسته به دقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است - از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست - به دل از مصر جمالش خبر معشوقی

غزل شماره ۵۷۵

بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی - غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا - دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم - صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند - در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد - کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش - وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم - هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی