غزل شماره ۵۶۸
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی - چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد - که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع - اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان - به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی - دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو - که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت - اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
غزل شماره ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی - اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا - پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر - تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس - یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم - در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا - فکر سلامت چون کند با این ملامتها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم - در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
غزل شماره ۵۷۰
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی - به زان که درد دل به زبان آورد کسی
در عشق میدهند به مقدار رنج گنج - تا تن به زیر بار گران آورد کسی
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را - در جرگهٔ تو سخت کمان آورد کسی
پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را - گر باز یوسفی به جهان آورد کسی
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض - تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم - کی در خیال سود و زیان آورد کسی
جان میشود ضمان دل اما نمیدهد - حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر - ز ایشان به غمزهٔ تو نشان آورد کسی
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم - او را مگر گرفته عنان آورد کسی