غزل شماره ۵۵۸
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی - ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که میترسم - در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشنتر از آیینهٔ صبح است میخواهم - که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بیجرمی به تیغ بیدریغم میکنی بسمل - چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید - که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم - الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را - به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
غزل شماره ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی - عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من میکوشد - دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در - بینیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیکترین وعدهٔ وصلت برسم - از خدا میطلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید - ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژدهای درد که در دام تو افتاد آخر - نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شبآویز دلی نالانتر - من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من - میکند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بیگه ناصح - میدهد بندم و آن گه چه مثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش - شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم - اگر اینست دگر میشکنم سوگندی
غزل شماره ۵۶۰
چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری - ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم - مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم - به خواب کس را نمیگذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم - نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفتهام خو، به خاک از آن رو، نهادهام رو - که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل - ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا - ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری