غزل شماره ۵۵۳
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی - مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بیغیرتی چون من - رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند - چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا - اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بداندیشان - چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند - نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن - اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
غزل شماره ۵۵۴
کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی - یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا - یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود - ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت - کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد - کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند - وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
غزل شماره ۵۵۵
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی - غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژهام زان فراق نامه سترد - که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو میداد دست عهد ابد - ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم - که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده - تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم - تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار - چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی