غزل شماره ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی - در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز - وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان - دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا - گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت - از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز - دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند - کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم - فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان - جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود - امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام - بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
غزل شماره ۵۵۲
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی - آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی - در هلاک خویشتن بیاختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ - کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم - کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو میجستم مدام - چارهام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم - لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون - بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
غزل شماره ۵۵۳
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی - مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بیغیرتی چون من - رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند - چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا - اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بداندیشان - چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند - نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن - اگر ازار او را محتشم آزار دانستی