غزل شماره ۵۴۳
پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده - کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست - عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی - مژهها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران - تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست - باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
میکشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق - سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی - خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
غزل شماره ۵۴۴
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه - کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند - تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست - با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست - که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل - گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا - یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد - زلف نو سلسلهاش سلسله بر پای همه
غزل شماره ۵۴۵
نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه - ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود - که شب تا صبح دم میگردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ میگوید که اینک میرسد از پی - چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را - به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم - ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی - که باید بازگشتن بیتوقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمیدانم - که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامهبر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا - به بین بر لشگر غم میکنم آخر ظفر یا نه