غزل شماره ۵۳۵
یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته - یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا - یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب - چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار - کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من - آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق - آب حمام است کان گل بیتامل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت - آبروی خویش از عین تنزل ریخته
غزل شماره ۵۳۶
جلوهٔ آن حور پیکر خونم از دل ریخته - بندهٔ آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع - همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او - خون دلها بر زمین منزل به منزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب - گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفهام در گوهر و در بس که چشم خون فشان - از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی - نسخهٔهای سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل - گریههای محتشم از چشم قاتل ریخته
غزل شماره ۵۳۷
تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته - دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد - گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ - چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن - ما را دگر عجایب منصوبهای نشسته
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم - او سالم و توانا من ناتوان و خسته
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما - کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن - شاید در او بیابی ابیات جسته جسته