غزل شماره ۵۳۳
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله - کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی - او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن - از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت - غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوهات از چان ستانان دل ستان - وز تطاول غمزهات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود - کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالمتر است از من که هست - بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط - کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بیامان گوئی که هست - توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بندهاش - میزند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من - در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه
غزل شماره ۵۳۴
زهی کرشمهٔ تو را سرمهسای چشم سیاه - دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه - سپردهاند به آن گوشههای چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهادهاند بتان - که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش - چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر - برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام - ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد - برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید - ز بهر چهرهٔ گلگون برای چشم سیاه
غزل شماره ۵۳۵
یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته - یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا - یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب - چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار - کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من - آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق - آب حمام است کان گل بیتامل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت - آبروی خویش از عین تنزل ریخته