غزل شماره ۵۲۵
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو - یار غیری و فغان من از آن است که تو
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی - وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
میدری غنچه صفت پردهٔ ناموس ولی - بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل - لیک امید من خسته چنان است که تو
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر - زان که از همت صاحب نظران است که تو
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت - دیده معنی از آن رو نگران است که تو
میروی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی - محتشم را نه چنان آفت جان است که تو
غزل شماره ۵۲۶
مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو - تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش - تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من - صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا - تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب - تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن - بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم - چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
غزل شماره ۵۲۷
چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو - آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو
بیخبر آمدی فرو در دل بینوای من - شاه به خانهٔ گدا نامده این چنین فرو
در ره آن سهی قدم پای به گل شده فرو - آه اگر بیاورد سر به من حزین فرو
گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی - تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو
نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم به دل - ریزد از آب دیدهام صد گل آتشین فرو
وجه سفید ره نیم سجدهٔ توست وای اگر - خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو
قابل خسروی بود هرکه بسان محتشم - سر به غلامی آورد پیش تو بر زمین فرو