غزل شماره ۵۱۷
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو - تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد - بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان - موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر - کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان - شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی - هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بیزاری ز من میخواهی افزون از همه - حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی - از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده - چون این نمیآید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحبنظر غافل شوند از خوبیت - زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی - سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
غزل شماره ۵۱۸
ای مرا دلبر و دل آرا تو - دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم - که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بیمحابا من - مرهم زخم بیمدارا تو
مردم مردمند جمله بتان - چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر - بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را - به جگر گوشهای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بیعشق - بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است - این گنه بنده میکنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا - سر چو مجنون نهی به صحرا تو
غزل شماره ۵۱۹
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو - بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست - که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل مینگارم از وسواس - هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است - ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد - محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من - نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز - که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
به دوستی که سر خامهای رسان به مداد - ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما - کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من - به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو