غزل شماره ۵۱۵
یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او - آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق - صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنهها برپا کند کز پا نشنید روز حشر - در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم - شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
میشود نسرینش از خشم نهانی ارغوان - تا دگر بهر که آتش میفروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند - رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند - گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش میدهد در ره جواب - قاصدی را کز اشارت میفرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را - لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
غزل شماره ۵۱۶
شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو - که تا سحر به خیال تو میکنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی - میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری - تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش - که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من - که میبرم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را - دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت - که نیست فاصله در نظمهای بیصلهٔ تو
غزل شماره ۵۱۷
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو - تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد - بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان - موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر - کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان - شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی - هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بیزاری ز من میخواهی افزون از همه - حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی - از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده - چون این نمیآید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحبنظر غافل شوند از خوبیت - زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی - سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو