غزل شماره ۵۱۱
آن منتظر گدازی چشم سیاه او - جانیست در تن نگه گاهگاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم - دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند - من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید - جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بیحرکت سازم از دعا - دست فرشتهای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم - هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من - من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب - کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک - داغیست هر ستارهای از دود آه او
غزل شماره ۵۱۲
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او - بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من - با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز - بس گران میجنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی میتواند کرد پیش از آفتاب - روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص میآید به جنبش قامتش - عشوه پنداری که میریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم میکشد - نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل میچیند از بالای شاخ - من گل عیش و طرب میچینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیدهام ماهی که هست - صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم - صانع یکتا برای حسن بیهمتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم - میشود امروز صد خون بر سر کالای او
میسزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست - کوهکن رسوای شیرین محتشم رسوای او
غزل شماره ۵۱۳
زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او - تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم - دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان - کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من - دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن - گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش - محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او