فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۵۱۰

دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او - یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک - جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک - چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ - باکی از مرد ندارد غمزهٔ بی‌باک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد - همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوه‌کن را می‌کند از شکوهٔ شیرین خموش - در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف - برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک - بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد - رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او

غزل شماره ۵۱۱

آن منتظر گدازی چشم سیاه او - جانیست در تن نگه گاه‌گاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم - دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند - من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید - جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا - دست فرشته‌ای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم - هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من - من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب - کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک - داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او

غزل شماره ۵۱۲

باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او - بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من - با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز - بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب - روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش - عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد - نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل می‌چیند از بالای شاخ - من گل عیش و طرب می‌چینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست - صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم - صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم - می‌شود امروز صد خون بر سر کالای او
می‌سزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست - کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او