غزل شماره ۵۰۶
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو - رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد - کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا - چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب - می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع - بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را - کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم - بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
غزل شماره ۵۰۷
مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او - فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا - همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی - که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من - به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به - که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار - بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم - کمین بندهای از بندگان کمتر او
غزل شماره ۵۰۸
آن کوست قبلهٔ همه کس قبلهجو در او - و آن روست قبلهای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته - نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست - باغ شکفته صد گل بیرنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت - بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجلههای چشم - جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا - نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست - دیوانهای از آن بت زنجیر مو در او