غزل شماره ۵۰۵
ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین - نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم - هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو - چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع - به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس - تو شاه محترمی با من گدا بنشین
غزل شماره ۵۰۶
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو - رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد - کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا - چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب - می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع - بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را - کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم - بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
غزل شماره ۵۰۷
مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او - فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا - همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی - که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من - به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به - که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار - بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم - کمین بندهای از بندگان کمتر او