غزل شماره ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین - در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن - صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده - پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند - این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی - پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو - سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من - هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم - این خسروی و سلطنت بی زوال بین
غزل شماره ۵۰۵
ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین - نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم - هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو - چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع - به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس - تو شاه محترمی با من گدا بنشین
غزل شماره ۵۰۶
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو - رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد - کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا - چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب - می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع - بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را - کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم - بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو