غزل شماره ۴۹۱
چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من - ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی - که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری - به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را - به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا - چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی - زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
غزل شماره ۴۹۲
با وجود وصل شد زندان حرمان جای من - برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد - دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب - سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کباب - من که امروز این چنینم وای بر فردای من
پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک - در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من
از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید - بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من
محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا - پادشاه بیغم و سلطان بیپروای من
غزل شماره ۴۹۳
سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون - نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا - سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان - آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم - تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم - از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم - صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش - آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون
خیل بلاصف میکشد میدان دم از خون میزند - همت فرس زین میکند من میروم تنها برون
دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا - کز تن نیاید یک نفس بیآه و واویلا برون
تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانهای - دامان استیلاکشان آید به استغنا برون
بیقید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم - از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو - آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون