غزل شماره ۴۸۶
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من - گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبیمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین - ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت - ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم - کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب - دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم - که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا - به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی - تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
غزل شماره ۴۸۷
ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من - حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک - ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم - نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان - که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد - گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی - زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل - چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
غزل شماره ۴۸۸
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من - ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند - بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان - این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان - مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر - بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز - پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد - گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق - خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر - پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من