غزل شماره ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من - از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم - تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی - تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم - خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد - این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا - بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را - تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
غزل شماره ۴۸۴
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من - در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد - بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او - دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را - چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات - کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار - دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش - آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من
غزل شماره ۴۸۵
یارب که خواند آیت عجر و نیاز من - بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار - با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان - ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز - اکنون چرا نمینگرددر نیاز من
گوش مبارکت که ز من میشنید راز - بهر چه گوشهگیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا - کوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچارهام چه باک - گر چاره ساز من شوی ای چارهساز من