غزل شماره ۴۸۱
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من - که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم - عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید - به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی - چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم - که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد - نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی - اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
غزل شماره ۴۸۲
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من - روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی - آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم - چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود - صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت به عشق مبتلا - گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود - گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
غزل شماره ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من - از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم - تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی - تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم - خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد - این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا - بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را - تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من