غزل شماره ۴۷۹
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن - راه ریا گم میکنی در قبلهٔ ما رو مکن
رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری - اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن
یارب چو من هر بیخبر کز فرقتت دارد خطر - بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن
من صیدیام کز سرکشی حکمت شکارت میکند - پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن
تنها ز کویت میروم دل گر نیاید کو میا - جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن
خار مزار محتشم گل میدهد از خون برون - بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن
غزل شماره ۴۸۰
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن - شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن - میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی - گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق - صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده - عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است - گو کسی در نامهٔ ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس - گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن
غزل شماره ۴۸۱
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من - که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم - عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید - به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی - چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم - که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد - نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی - اگر همره نباشد آه آتشبار من با من