غزل شماره ۴۷۸
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن - گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید - گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم - گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم - از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار - گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
غزل شماره ۴۷۹
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن - راه ریا گم میکنی در قبلهٔ ما رو مکن
رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری - اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن
یارب چو من هر بیخبر کز فرقتت دارد خطر - بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن
من صیدیام کز سرکشی حکمت شکارت میکند - پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن
تنها ز کویت میروم دل گر نیاید کو میا - جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن
خار مزار محتشم گل میدهد از خون برون - بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن
غزل شماره ۴۸۰
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن - شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن - میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی - گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق - صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده - عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است - گو کسی در نامهٔ ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس - گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن