غزل شماره ۴۶۹
رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن - خطت را سایهٔ خورشیدپرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما - دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن - دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی - لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم - نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را - که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت - که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم - که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
غزل شماره ۴۷۰
گرچه در دیدهٔتر جای تو نتوان کردن - به همین قطع تمنای تو نتوان کردن
وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی - هجر را مانع سودای تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش - چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن
گرچه کفر است ز بس سرکشیت میترسم - کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن
در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را - صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن
خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم - که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن
گر سراپا چو فلک دیده توان گشت هنوز - سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن
گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود - که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن
محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را - به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن
غزل شماره ۴۷۱
فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن - عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد - دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا - نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن -
قسمی از بیگانگی دارد که میبارد از آن - خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن
باده در خلوت کشیدنهای او را در قفاست - سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن
یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام - سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را - میکشد از انتظار خنجر دیگر زدن
پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما - نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو - نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن