غزل شماره ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن - صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع - آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال - موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را - کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را - میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود - سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا - حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم - هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو - توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
غزل شماره ۴۶۹
رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن - خطت را سایهٔ خورشیدپرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما - دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن - دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی - لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم - نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را - که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت - که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم - که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
غزل شماره ۴۷۰
گرچه در دیدهٔتر جای تو نتوان کردن - به همین قطع تمنای تو نتوان کردن
وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی - هجر را مانع سودای تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش - چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن
گرچه کفر است ز بس سرکشیت میترسم - کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن
در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را - صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن
خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم - که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن
گر سراپا چو فلک دیده توان گشت هنوز - سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن
گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود - که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن
محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را - به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن