غزل شماره ۴۶۳
ای صبا درد من خسته به درمان برسان - یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهانآرا بر - تحفهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض - آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز - در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصهٔ احوالم اگر گوش کند - زود بر گرد و به من مژدهٔ احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش - نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار - تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیدهٔ احباب آنجا - بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است - قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان
غزل شماره ۴۶۴
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان - دست در نثار تو بادا درم فشان
این که در ترقی کار تو بس که هست - ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند - از دردجرعه کرمت چاشنی چشان
عدلت ز عدل کسری و کی میبرد سبق - به ذلت ز بذل حاتم طی میدهد نشان
نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین - دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشانی تو ره درگهت شده - ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان
زان عهد یاد باد که بیباده محتشم - میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان
غزل شماره ۴۶۵
آمدم با نالههای زار هم دم هم چنان - مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا - عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت - بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ - صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان
عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل - من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش - من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال - با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه - نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک - مدعی پیش سگان او معظم هم چنان