غزل شماره ۴۵۸
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان - دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند - کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر - خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا - جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد - یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا - آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار - در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار - شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
غزل شماره ۴۵۹
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران - فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک - که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست - ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد - به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند - سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت - به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد - به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
غزل شماره ۴۶۰
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن - نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز - در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد - یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است - ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار - من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر میدهی خبر آمدن به من - دانستهای که صعبتر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست - حسن تو را به شیشهٔ می بیخمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب - بگذر ز چارهام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست - تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم - ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
میپرورد می فرح انجام محتشم - خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان