غزل شماره ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان - میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد - جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا - ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو - خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ - باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب - بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار - ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
غزل شماره ۴۵۸
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان - دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند - کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر - خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا - جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد - یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا - آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار - در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار - شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
غزل شماره ۴۵۹
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران - فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک - که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست - ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد - به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند - سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت - به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد - به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران