غزل شماره ۴۵۶
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن - به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر - محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی - به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری - که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی - برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو - نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان - چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
غزل شماره ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان - میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد - جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا - ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو - خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ - باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب - بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار - ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
غزل شماره ۴۵۸
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان - دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند - کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر - خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا - جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد - یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا - آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار - در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار - شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان